و زندگی...

شاید تنها برای نوشتن

فراموشکار

صبح بدون آلارم و حدود ساعت 8 و نیم بیدار شدم، یکم حرکات کششی انجام دادم و تا مامان از بیرون بیاد و نون تازه بیاره نیم ساعتی مقاله خوندم. بعدش یه صبحانه مفصل خوردیم و یه لیوان چای که عطر هل حسابی توش پخش شده بود ریختم و اومدم نشستم پای لپ تاپ برای ادامه کارها. از صبح یه پیام هم داده بودم به معاون مدرسه و زمان مراسم ختم مادر یکی از همکارا رو پرسیده بودم که هنوز جواب نداده بود. یادم افتاد دوشنبه است ، رفتم برنامه امتحانی بچه ها رو نگاه کنم که ببینم امروز چه امتحانی هست که انقدر سرش شلوغه و هنوز جواب نداده که............ اسم خودمو توی برنامه مراقبت ها اونم در نقش "منشی حوزه" دیدم . یک آن توی مغزم بمب ترکید. من امروز مراقبت داشتم و یادم رفته بود و از صبح با خیال راحت داشتم می چرخیدم؟؟ چرا بهم زنگ نزده بودن؟!؟ ساعت 9و 40 دقیقه بود و امتحان بعدی ساعت 10 شروع میشد.... با سرعت برق و باد حاضر شدم و راه افتادم. توی راه تا تونستم قوانین راهنمایی و رانندگی رو زیر پا گذاشتم و انگار که توی شوک باشم باورم نمیشد چنین سهل انگاری ای کردم.

با بند کفشهای باز پله های مدرسه رو دو تا یکی بالا رفتم و دیدم دارن برگه ها رو پخش میکنن. فورا رفتم کمک کردم و یکی از همکارا گفت چرا اومدی؟ امروز مراقب خیلی زیاده... اینو که گفت یه نفس نصفه نیمه کشیدم. وقتی منشی هستی مسئولیت توزیع برگه ها، مهر زدن، حضور و غیاب، نوشتن صورتجلسه و امضا گرفتن از مراقب ها، جمع کردن برگه ها و تحویلشون به دبیر مربوطه باهاته. مدیر هم ته سالن دیدم که ظاهرش عادی بود و نشونه خشم نداشت، اما معاونمون ظاهرا مرخصی بود. امروز بچه های ریاضی و تجربی امتحان نداشتن و فقط دهم های انسانی که امتحان جامعه داشتند توی سالن بودن، یعنی 75 نفر. برگه همه شون رو مهر زدم و اومدم نشستم صورتجلسه بنویسم که معاون پرورشی صدام کرد گفت مدیر باهات کار داره، رفتم پایین دیدم دارن برگه تکثیر میکنن. گفتن این سوالایی که دادیم اشتباه بوده :/ باید جمعشون کنیم و این برگه های جدید رو بدیم :/

خلاصه با کلی داستان و عذرخواهی از بچه ها اون برگه قبلی ها رو جمع کردیم و سوالات جدید دادیم. و دوباره از اول رفتم مهر زدم :/

+ گویا ساعت 8 تا 10 از لطف خدا فقط یازدهم ریاضی ها که کلا 17 نفر هستن امتحان داشتند بخاطر همین کلی مراقب هم اضافه اومده و کسی متوجه نبود من نشده ، از طرفی معاونمون که همیشه برنامه رو چک میکنه که ببینه کدوم مراقب نیومده و زنگ میزنه ، امروز خودش مرخصی بود :) واقعا لطف خدا بود :) اصلا اینکه یهو برم برنامه رو نگاه کنم و بتونم در زمانی که وجودم لازم بود خودمو برسونم خیلی اتفاق جالبی بود...بوس به کله ات که همیشه مراقبمی 🥰

++ درمورد سوالات اشتباه هم ، ظاهرا معلم جامعه شناسی قبلا یه فایل برای معاون فرستاده بوده که برای امتحان کلاسی تکثیر کنن، بعدش هم یه فایل فرستاده که سوالات ترم بوده، اینا اشتباهی همون امتحان اول رو کپی کرده بودن و اصلا سربرگ رو نگا نکرده بودن که نوشته بود آزمون درسهای 10 و 11و 12... ما سرجلسه دیدیم، تعجب کردیم ، مدیر زنگ زد به معلمه چرا فقط از چندتا درس امتحان میگیری؟؟اونم گفت نه و ... خلاصه معلوم شد اشتباه شده 🤦‍♀️

برخیز و پرچم را ببر بر سر در خانه بکوب

امروز از ۸ تا ۱۲ دائم سرپا بودم چون بچه ها امتحان فیزیک داشتند و‌مراقب بودم...با سردرد و حالت تهوع اومدم خونه 🤦‍♀️ سعی کردم بخوابم و زودی پاشم برم سراغ آماده کردن ارائه فردا که خوابم نبرد و سردردم تشدید شد. قرص و شربت و چای و بستنی و تخمه خوردم تا قند و فشار و...بیاد سرجاش اما افاقه نکرد :/ به زور دو ساعتی نشستم پای لپ تاپ که یادم افتاد هنوز ساعت قرار فردا رو با استاد هماهنگ نکردم. بهش پیام دادم و همینجور که داشتم به شبی که قراره تا صبح با این حال بد بیدار بمونم فکر میکردم یه آرزوی محال و دور اومد تو ذهنم: کاش استاد بگه تهران نیستم

و...بلهههه...خداجون صدامو شنید و استاد گفت این هفته نیستم ، هفته بعد در خدمتم 💃

همینطور که داشتم بر طبل شادانه میکوبیدم چندتا دعای دیگه هم کردم تا شاید اونا هم اجابت بشن 🫠🤲 شما هم یه امین بگین لطفا🥰

حالا اومدم بخوابم خداکنه خوابم ببره 😢 فک کن از ۴ونیم صبح بیدارم 🤦‍♀️

+ اینو تو کانال یکی از دخترام خوندم، باحال بود:

مغزم دیگه نمی‌مغزه،دلم دیگه نمی‌دله.

استاد راهنما که دو تا شد....

دکتر خ یکسری تکلیف بهم داده و ۸، ۹ تا کتاب روش تحقیق قطور آورده مطالعه کنم.

از اونطرف دکتر الف (استاد راهنمام) یسری تکالیف دیگه داده و گفته یکشنبه بیا سمینار بده

و من .... یه آدم بی حوصله و خسته این وسط که اگر خیلی همت کنم میرم پای لپ تاپ و به اجبار و فشاری که مدیر و سرگروه هر روز دارن میارن برگه های نهایی دوازدهم ها رو که تصحیحشون الکترونیکی هست صحیح میکنم.

حالا اینم خودش داستان داره ... امسال اومدن به تعداد دانش آموزای دوازدهم توی سامانه شخصی هر معلم تعدادی برگه با عنوان "الزام به تصحیح" گذاشتن. مثلا من ۵۸ تا دانش اموز تجربی و ۲۳ تا ریاضی دارم که الزاما این تعداد برگه باید صحیح کنم. پاسخنامه امتحان فیزیک سه صفحه است یعنی پاسخبرگ هر دانش آموز رو باز میکنی سه صفحه باید بخونی. در نهایت وقتی تصحیح تموم میشه دو قسمت داره، یا میره جزو "انجام شده" یا میره جزو "با کیفیت" :)

روزای اول خیلی سروصدا شد سر اینکه چرا هرچی تصحیح میکنیم با کیفیت حساب نمیشه و اصلا سیستم طبق چه معیاری میفهمه با کیفیته یا بی کیفیت؟؟ و اوج خشم معلم ها اونجایی بود که از وزارتخونه گفتن هر معلم باید به تعداد بچه هاش "تصحیح با کیفیت" داشته باشه تا قبول کنیم :) اینجا بود که معلم ها گفتن حالا که از نظر شما کار ما بی کیفیته ما هم تصحیح نمی کنیم :)

فرض کنید طرف ۱۰۰ تا برگه تصحیح کرده بود فقط ۴۰ تاش با کیفیت محسوب شده بود.

دیگه این چند روز مسئولین هی ویس فرستادن و فضا رو تلطیف کردن و گفتن شما با اون قسمت "با کیفیت" کار نداشته باشین و توروخدا فقط تصحیح کنید که برگه ها مونده :)

+ من فعلا ۴۰ تا برگه تجربی صحیح کردم که ۳۵ تاش با کیفیته :))

++ نمیدونم من خودم مودم پایینه اینطور فکر میکنم یا واقعا اینطوریه که همه حالشون گرفته است :( یجور بی انگیزگی و افسردگی توی آدم ها میبینم :(

+++ پاییز عزیزم زودتر بیا 😢

++++ پنجشنبه رفتم خرید و بالاخره یدونه کتونی مشکی جدید خریدم ، البته اصلا انتظار نداشتم ۳و۵۰۰ بخوام بابتش هزینه کنم اما خب :/

+× فیلم ها و انیمیشن هایی که این روزا دیدم: فروزن- فروزن۲- زیر نظر - تمساح خونی

شانس

خیلی اتفاقی و در قسمت "ویژه" های فیلیمو انیمیشن luck را دیدم و پوستر بامزه اش توجهم را جلب کرد: دختری کنار یک گربه سیاه ایستاده، هر دو چتر به دست دارند و در حالی که در اطراف هیچ بارانی نمی بارد، زیر چتر دختر باران می بارد! و گربه سیاه با چتر کوچکش کنار پای او ایستاده و از بارانِ چتر دختر در امان مانده؛ هر دو لبخند به لب دارند.

داستان از روز تولد ۱۸ سالگی سَم آغاز میشود، یعنی زمانی که باید پرورشگاه و دوستانش را ترک کند. دختر کوچکی به نام هیزل دوست سم است و قرار است که به زودی یک خانواده برای قبول کردن سرپرستی او بیایند( اتفاقی که هیچوقت برای سم نیفتاد). یک مددکار به دنبال سم می آید تا او‌ را به خانه ای که برایش تدارک دیده شده ببرد. صبح روز بعد وقتی سم از خواب بیدار می‌شود تا آماده شود و به اولین روز کارش در فروشگاه برسد، با انواع بدشانسی ها مثل پیدا نکردن لنگه جوراب، خراب شدن توستر، گیر کردن قفل در حمام، افتادن تست مربایی از سمتی که مربا دارد روی دیوار و زمین، پنچر شدن دوچرخه و....مواجه می‌شود تا ضمن خندیدن باور کنیم او‌ بدشانس ترین دختر روی زمین است. بعد هم انواع بدشانسی ها در محل کارش ادامه دارد تا وقتی که ساندویچ شامش را روی جدول کنار خیابان با یک گربه سیاه تقسیم می کند و سکه ای که نماد خوش شانسی بود کنار او پیدا کرد. از آن لحظه به طرز عجیبی بخت به او رو می کند تا اینکه ناگهان سکه در توالت می افتد. سم که قصد داشت سکه را به هیزل بدهد تا به سرنوشت او دچار نشود و بتواند با خوش شانسی خانواده خوبی پیدا کند، خیلی ناراحت به همان جای دیشب رفت و گربه مشکی را دید و طی اتفاقاتی از طریق او وارد دنیای عجیب شانس شد.

در نهایت پیام داستان این بود که خوش شانسی و بدشانسی باید هر دو و در کنار هم وجود داشته باشند و خیلی از اتفاقات خوب زندگی آدم ها بخاطر بدشانسی ها شروع می‌شود! مثلا در اثر یک بدشانسی مجبور می‌شوید چند ساعتی در جایی منتظر بمانید و در آن فاصله با فردی آشنا می‌شوید که بعدا مهم ترین شانس زندگی شما خواهد بود. یا مثلا اگر سم با بدشانسی سکه را گم نمی کرد به سرزمین عجیب تولید شانس و آشنایی با باب (گربه سیاه) نمی رسید.

+ شما چنین تجربه ای دارید؟ من در مسیر شغلی این موضوع را تجربه کردم. بعد از تمام شدن دوره کارشناسی و زمانی که به اداره منطقه معرفی شدم تا مدرسه ای پیدا کنم، همه مدارس قبلا پر شده بودند و فقط یک دبیرستان مانده بود که به دلیل بداخلاقی مدیر و حواشی و شیطنت‌های دانش آموزان هیچ دبیری حاضر نشده بود آنجا برود. و خب زمانی که ابلاغ این مدرسه را گرفتم بنظرم یک بدشانسی بزرگ می آمد. اما حالا بعد از تمام شدن ششمین سال تحصیلی در همان مدرسه بنظرم یکی از بزرگترین شانس ها و بهترین انتخاب ممکن برایم بوده است. چیزی که از همان ابتدا خدای مدبرم می‌دانست و من ِ بی خبر نمی دانستم .

++ دیروز دوازدهم ها امتحان نهایی فیزیک داشتند. با وجود اینکه خودم برآی دیدن استاد راهنما داشتم میرفتم دانشگاه ، مدام دلم پیششون بود و منتظر بودم فایل سوالات بیرون بیاد. همیشه بلافاصله میرم تک تک سوالات رو چک میکنم که ببینم یه وقت چیزی نداده باشن که من سرکلاس نگفتم و اون چند دقیقه کلی استرس و هیجان داره. خداروشکر همه رو کار کرده بودیم و نفس راحتی کشیدم. توی گروه های هر سه تا کلاس نظرسنجی گذاشتم که چطور بود و الحمدلله اکثرا راضی بودند . دیگه تا شب که بیرون بودم هر ازگاهی به گوشیم سر میزدم و پیام های پر مهرشون رو می‌ خوندم و هی قند توی دلم آب میشد:)

×+ من احساس میکنم فروشنده ها معنی "فقط" رو فراموش کردن! مثلا روی شیشه مغازه اش زده فلان چیز "فقط ۲میلیون و ۹۹۵ تومان" .... فقط؟؟!! :/

+××یادم باشه بعدا داستان راننده تاکسی و دانشجوهای عراقی رو تعریف کنم :)))

سرویس مدرسه

هفته پیش پای مدیر مدرسه در مراسم افتتاحیه ی یک مدرسه دیگه آسیب دید و این هفته کلا نمیتونست رانندگی کنه و راه رفتنش هم به سختی بود. شنبه که مدرسه نرفت. اما دوشنبه قرار بود بره و من گفتم میرم دنبالش که باهم بریم. مراقبت نداشتم اما بهش نگفتم که معذب نشه .
دیشب هم برای امروز صبح باهاش هماهنگ کردم. امتحان ساعت ۱۰ بود اما ایشون می‌خواست بخشنامه جواب بده و باید ساعت ۸ مدرسه می بودیم، کلی عذرخواهی کرد که من به خاطرش مجبورم زود برم اما توضیح دادم قلبا دوست دارم خودم ببرمش مدرسه و دو ساعت زودتر مشکلی برام ایجاد نمیکنه.
صبح ساعت ۵ پرنسا رو بردم به سرویس رسوندم بعدش که اومدم خونه درگیر دل درد شدم و فهمیدم چقدر همون دو ساعتی که دیروز گفته بودم مهم نیست، امروز میتونه حیات بخش باشه اما چاره ای نبود و قول داده بودم. موقع راه افتادن مامان توی فلاسکم دمنوش درست کرد و با خوراکی های دیگه داد ببرم مدرسه تا ساعت ۱۰ بخورم، خودمم "پری دخت" و "معلمی بهتر" رو گذاشتم توی کیفم تا بیکار نباشم. پنج دقیقه به ۸ مدرسه بودیم :/ اون بنده خدا رفت پشت سیستمش و منم اومدم دفتر دبیران مشغول دمنوش خوردن و کتاب خوندن شدم. این کتاب توی متنش کلی QR کد داره که توی هر قسمت میگه برای درک بهتر فلان چیز اسکن کنید، قبلا در هیچ کتابی این کارو نکرده بودم اما امروز کنجکاو شدم و دیدم چه فیلم های کوتاه خوبی از هر مبحث قرار دادن 👍 از این به بعد به این کدها توی کتابها بیشتر توجه میکنم. مثلا یه بخشی داشت درمورد سیستم عصبی محیطی و‌مرکزی توضیح میداد که گنگ بود، فیلمش رو دیدم با انیمیشن و تصویر سه بعدی به خوبی متوجه شدم. یا مثلا در قسمت عملکرد نورون ها و سیناپس ها.

یک ربع گذشته بود که معلم روانشناسی مدرسه اومد و گفت من فکر کردم ساعت۸ هم امتحانه و با بدبختی بیدار شدم، الان فهمیدم باید ساعت ۱۰ میومدم. میگفت پسرش امتحان عربی داره و دیشب تا صبح باهاش بیدار مونده و درس خوندن. یکم توی دفتر نشست و چندتا کلیپ با صدای بلند نگاه کرد، منم که دیدم مزاحم کارم شده گفتم چرا نمیرید نمازخونه بخوابید تا ساعت ۱۰؟ خوشبختانه تیرم در تاریکی به هدف خورد و با خوشحالی گفت چه فکر خوبی و رفت :)
نشستن با دل درد سخت بود اما خب کاری هم نمیتونستم بکنم. ساعت ۹ونیم کم کم سر و کله همکارا پیدا و دفتر شلوغ شد. آنقدر گفتن و خندیدیم که دیگه کتاب رو جمع کردم :) یکیشون "پری دخت" رو دید، از سوراخ توی صفحاتش خوشش اومد و امانت گرفت برد.
با کلی آه و ناله از درد بلند شدم برم سالن بالا که معاونمون اومد گفت مدیر گفته اشکال نداره زودتر بریم؟ میخواد بره پژوهشسرا. گفتم نه برای من که فرقی نداره اما اینجا مراقب کم میاد. رفتیم بالا و ۴۵ دقیقه سر پا ایستادم و دلم می خواست بچه هارو مجبور کنم برگه هاشونو بدن که زودتر تموم بشه ! :/ نوابغ امتحان عربی داشتن و سوالاتی که ازم می پرسیدن:
- خانم "سفینه" یعنی ماشین؟
نه. سیاره
نه خانوم ماشین چی میشه؟
سفینه میشه کشتی. ماشین سیاره
خانم سیاره رو نمی خوام، ماشین چی میشه؟
:|

- خانم سوال رو متوجه نمیشم.چی میخواد؟
صورت سوال: این المتضادتین
(یعنی نمی تونست معنی متضاد رو بفهمه)

- خانم من کل کلمات این جمله رو بلدم جز این یدونه
کلمه: نِدامة

- سوال دو‌گزینه ای:
ان الحسنات..... سیئات
الف) یذهب ب) یذهبن
اینو نمیتونستن انتخاب کنن! این جمله رو مگه همه حفظ نیستیم اصن؟! جدای از درس عربی:/

اواخر امتحان معاون اومد بچه های دوتا از کلاس ها رو جا به جا کرد و فرستاد توی سالن و مراقب های اون دوتا کلاس رو فرستاد پایین. بعدشم به من گفت شما هم بیا پایین. رفتم دفتر مدیر گفت ببخشید و شرمنده و فلان، جز من این دوتا همکار و این معاون هم باید باهام بیان پژوهشسرا. حالا صندلی عقب ماشین پررررر از کتاب و جزوه و برگه و آب معدنی بود. یعنی وقتی سال تحصیلی تموم شد هنوز نیاورده بودمشون خونه. رفتم همه رو جمع کردم ریختم توی صندوق. ۶، ۷تا آب معدنی کوچیک و یدونه موز و جعبه دستمال کاغذی مونده بود که دیگه اومدن بشینن.میگفتن چقدر آب میخوری !!😅 گفتم بندازیدشون کف ماشین و بشینید. توی راه کلی از دست فرمونم تعریف کردن😄 و خانم معاون گفت وای چه دستهای کشیده و قشنگی داری، چه ناخن های خوشگلی! حالا من ۶ ساله با این آدم همکارم انگار تازه منو دیده بود🤦‍♀️

خلاصه با سلام و صلوات رسوندمشون و اومدم خونه. مهسا اینجا بود و کللی حرف زدیم. ساعت ۳ رفت و از همون موقع تاحالا دل درد و سردرد اجازه هیچ کاری بهم نمیده. از طرفی بسیار کلافه ام... امیدوارم بتونم یکم بخوابم که بعدش کلی کار دارم.

+اردیبهشت چرا تموم نمیشه؟؟!!

وضعیت

تازه برگشتم خونه و انقدر خسته ام و پاهام درد میکنه که توان چایی دم کردن و بعدش چایی ریختن ندارم. یدونه آیس پک از فریزر برداشتم و پخش شدم روی راحتی جلوی تلویزیون. کسی خونه نیست ؛ مامان و پرنسا(خواهرم) رفتن خونه مهسا(اون یکی خواهرم) که ساعت ۵ مولودی داشت.
قرار بود منم وقتی برمیگردم لباس عوض کنم برم لااقل به آخر مراسم برسم اما چون دیگه کشش اجتماع و توان نشستن نداشتم و خیلی هم خوابم میومد نرفتم...حالا باید کلی منت کشی کنم و توضیح بدم تا از دل مهسا که از صبح صدتا پیام داده و تاکید کرده برم ، در بیارم. مخصوصا که پریروز اومده بود اینجا شو لباس راه انداخته بودیم و ست دامن و‌ شومیز انتخاب کرده بودیم.

صبح با دوازدهم ها توی مدرسه خودمون کلاس داشتم. ظهر در حد نماز و ناهار اومدم خونه و باز از ۱ تا ۶ونیم کلاسهای خیریه با دهم ها رو داشتم. یکی از بچه های دوازدهم آخر کلاس گفت خانم من عاشق کلکسیون دستبندهاتون هستم، از دهم تاحالا. کلی ذوق کردم:)
انقدر خسته ام که نه خوابم میبره نه می‌تونم بلند شم یه کاری کنم :/

+ استاد راهنمام دو هفته فرصت داده بود مقاله پیدا کنم ببرم پیشش و حالا سه هفته شده و من هنوز کارام آماده نشده 🤦‍♀️ بهش فکر میکنم خسته تر و مستاصل تر میشم ...:/

++ دیشب "مسخ و داستانهای دیگر" از کافکا رو خریدم در حالیکه هنوز "وحشی" تموم نشده و "پیرمرد و دریا" هم فقط قسمت اول فایل صوتیش رو گوش کردم...🤐


معلمی که وسایلش را پیدا نمیکرد تا به مدرسه برود!

صبح تا رسیدیم خونه و لباسها رو عوض کردم و دوباره اماده ی مدرسه شدم ساعت ۹ونیم شده بود. مدیر گفت خسته ای نیا اما چون فرصتی نمونده و هنوز کتابها تموم نشدن باید میرفتم.

در حالیکه نه کتاب و جزوه هامو پیدا میکردم نه مقنعه ام اتو داشت و نه کفش داشتم توی خونه بدو بدو میکردم:/

کتونی مشکی که غالبا توی مدرسه می پوشم برده بودم شیراز و جنازه اش برگشت در نتیجه دیگه مناسب مدرسه نبود، از طرفی خسته بودم و توان پاشنه بلندها رو نداشتم پس یه کالج مخملی که طرح کاشی های سنتی داره و ترکیب آبی و‌مشکیه پوشیدم، هرکی اینو می‌دید میگفت از شیراز خریدی؟ 😅و من میگفتم نه! اینو ۸ ، ۹ سال پیش با ست کیفش خریدم اما استفاده نکرده بودم و نو مونده 🫠 بعد از کلی فکر کردن و گشتن کتاب و‌ جزوه هامم توی ماشین پیدا کردم🤦‍♀️

خلاصه با کلی بدو بدو وقتی رسیدم مدرسه اواسط زنگ دوم بود و تونستم تا حد قابل قبولی از زمان استفاده کنم. زنگ تفریح رفتم دفتر و دیدم ۵، ۶ تا آقا با لباس پلنگی و سه چار تا کت شلواری با چهار پنج تا خانم چادری توی دفتر نشستن و مدیر و معاون و معلم ها هم هستن. از سپاه و شورا و بسیج منطقه برای تبریک روز معلم اومده بودن. یک گلدون گل با یک قطعه سنگ حرم حضرت ابوالفضل هدیه آورده بودن. زنگ سوم هم با دهم ریاضی ها کلاس داشتم که یک نیم ست نقره بهم هدیه دادن.

+ توی مدرسه و سر کلاس که بودم اصلا احساس خستگی نمیکردم و یادم نبود تازه از سفر اومدم و چقدر خسته ام. بعد از تموم شدن کلاسها وقتی اومدم نشستم تو ماشین یهو یادم افتاد و تازه خستگی هامو حس کردم :)

++ مدیر برای معلم ها از اون فلاسک کوچیکها که سه تا فنجون دارن خریده بود و شنبه توی جشن بهشون داده بود ، مال منم امروز زنگ آخر بهم داد. خوشگله :)

هدیه روز دختر

کمی از ساعت ۱۰ گذشته بود که دو تا کارتن گلهای خشک شده رو گذاشتم توی ماشین و‌ سر راهم کنار یه سطل زباله که جلوی همون پارکی بود که معمولا میرفتیم ایستادم و انداختمشون اون تو. سوار شدم، "خداوندان اسرار" آقای شجریان رو خیلی بلند کردم و‌ راه افتادم؛ توی راه زیاد از بوق استفاده کردم و زودتر از همیشه به مدرسه رسیدم.

این هفته دوازدهم ها رو بخاطر کنکور آخر هفته تعطیل کردن به همین خاطر من فقط زنگ سوم‌ که با یازدهم ها کلاس داشتم باید مدرسه میرفتم . وقتی رسیدم هنوز زنگ دوم تموم نشده بود و مدیر تنها توی اتاقش بود. رفتم پیشش درمورد سفر شیراز و دو روز آینده که نیستم و نمرات مستمر و...حرف زدیم. یه جعبه کادو شده روی میزش بود که با شوخی گقتم برای من کادو خریدین؟😁 با تعجب گفت آره از کجا فهمیدیی؟!! و من که از اون بیشتر متعجب شده بودم گفتم من به شوخی گفتم! آخه چرااا؟ گفت دلم خواسته برای دخترم کادو بخرم، خواستم یه چیزی بهت بدم که هروقت استفاده میکنی یادم بیفتی. بغلش کردم و کلی ذوق زده شدم.(پارچه مجلسی بود)

وقتی رسیدم خونه دوش گرفتم و مشغول جمع و جور کردن وسایلم شدم. ساعت ۱۹ بلیت داریم.

+ سعی میکنم از فردا گزارش سفر بنویسم که هم موندگار بشه هم شما رو همراه خودم کنم 🥰

++ کتاب "وحشی" رو‌ از طاقچه خریدم تا این روزا دم دستم باشه.

+++ پیشنهادی برای شیراز گردی دارید؟😍

×+آقای آرسوی خبری ازتون نیست :)

روز با کلاس

دیشب بخاطر دل درد خواب خوبی نداشتم و چند بار بیدار شدم توی خونه راه رفتم و استرس اینکه داره زمان میگذره و هنوز نخوابیدم بدتر خواب رو‌ از چشمام می گرفت :/ صبح به زور تونستم بیدار بشم و به مامان گفتم امروز تموم بشه و برگردم فقط میخوام بخوابم تا شنبه صبح ...
صبح توی مدرسه خودمون با بچه های دوازدهم و‌ یازدهم کلاس داشتم ، ظهر اومدم خونه یک ساعتی وقت بود که خوراکی بخورم و به کمرم استراحت بدم، بعد رفتم مدرسه خیریه و ۴تا کلاس هم اونجا داشتم ....یعنی امروز ۶ تا کلاس و به بیان دیگه ۱۲ ساعت(آموزشی) سرکلاس بودم و نود درصدش سر پا :)

حالا اومدم خونه و علیرغم برنامه ریزی قبلی، خوابم نمیبره 🥲

+ برای پست قبلی دوستی گفته بود خوبه رادیو اهنگ احساسی پخش نمیکنه و باید بگم که ظاهرا حرفشو شنیدن! چون امروز هربار تو‌ ماشین نشستم و رادیو رو روشن کردم داشت اهنگ سوزناک پخش میکرد 🫠

++ الان داشتم از حیاط مدرسه میومدم بیرون، بچه ها جلوی در منتظر سرویس بودن و منم شیشه رو‌ زدم پایین از خانم سرایدار که در رو برام باز کرده بود تشکر کنم، یهو دیدم تعداد زیادی بچه دارن تو خیابون داد میزنن"خداااحااافظ خانووووم" و نگاه کردم دیدم ۱۵ ، ۱۶ تا از بچه ها دارن بوس میفرستن و بای بای میکنن...از تو پنجره گفتم "برسونمتون" و خندیدیم :) بامزه ن :)

بنده های خوب خدا

از سجایای اخلاقی اینجانب اینکه وقتی جسمی یا روحی خوب نیستم خود به خود زبونم بند میاد! یعنی دلم نمیخواد دهنم رو باز کنم و حرف بزنم. این روزها چند باری اومدم که بنویسم اما بعد از چندتا کلمه شدت بی حوصلگی پشیمانم کرد و‌ رفتم.

کلاسهای اون بنیاد خیریه بسیار وقت و انرژی ازم میگیره و سه روز در هفته بعد از مدرسه که به خونه میام فقط یک ساعت فرصت دارم که نماز بخونم، نیم ساعت دراز بکشم و باز لباس بپوشم برم اونجا و تا برمیگردم افطاره... دیروز خود اون آقای خیر با همسرش که غیرایرانی بود اومده بودن ایران و سری هم به کلاسهای ما زدن... مترجم ها و مشاورهاشون حرف زندند اما در نهایت که خیلی همه تشکر کردند خود اون بنده خدا که تقریبا ۶۵ تا ۷۰ ساله هست چندتا جمله گفت مبنی بر اینکه از خدا تشکر کنید نه من و هرچه هست از او و برای اوست....نگاه توحیدی و وطن پرستانه اش واقعا جذاب و تاثیرگذار بود. به مامانم میگم خدا تا این چنین بنده های خوبی داره مارو میخواد چیکار...

امروز فکر میکردم بچه ها مدرسه نیان اما از هر کلاس ۷، ۸ نفر اومده بودن و این وضعیت کلاس ها واقعا بیخوده...اما درس دادم چون درسهام عقبه :/

این ترانه چقدر قشنگه :

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد

از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد

چهارشنبه

زنگ دوم خورده بود و اومدم برم کلاس دوازدهم تجربی۲. تا رسیدم جلوی در چندتا از بچه های دوازدهم تجربی۱ بدو بدو‌ از کلاس خارج شدن که برن کلاس خودشون. یکیشون یهو وایساد جلوم، دستاشو گرفت جلوی دهنش و بعد از اینکه چند ثانیه با چشمای سبزش بهم خیره شده بود، جیغ کشید!! همینطور مونده بودم که چی شده!! و با چشمای گرد نگاش میکردم...یه لحظه به خودم شک کردم که مثلا لباس اشتباه پوشیدم؟!رفتار نابجایی کردم؟!.... همونطور با تعجب و‌ نگرانی پرسیدم چی شده؟؟

گفت وای خانم امروز چقدر زیبا شدین.

و من نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم!! فقط خندم گرفت... روشو کرد اون طرف دوستشو صدا کرد: وای زهراااا...

دید من هنوز دارم نگاش میکنم ، عذرخواهی کرد دوید سمت دوستش و‌ منم وارد کلاس خودم شدم 🤦‍♀️😅

+ واقعا بچه ها گاهی غیر قابل پیش بینی هستند و این کار کردن توی مدرسه رو برام خیلی شیرین میکنه. این بچه بسیار زیاد دختر محترم و مودبی هست و خیلی هم زیباست. من قبلا متوجه شده بودم که وقتی توی سالن یا وقتی بعد از مدرسه دارم سوار ماشین میشم منو میبینه به بقیه نشونم میده و لبخند میزنه و... اما بطور جدی چیزی ازش ندیده بودم.

++ چهارشنبه هم از اون روزای تموم نشدنی بود. چهار زنگ توی مدرسه کلاس داشتم. ۲ونیم برگشتم خونه یک ساعت استراحت کردم و باز رفتم کلاس از ۵ تا ۶ونیم. بعدش ساعت یکی از همکارا رو که بهم داده بود بردم به ساعت فروشی نزدیک جایی که بودم تا باتری بندازه و چون دیگه خیلی خسته بودم از خیر باشگاه گذشتم و حدود ۸ رسیدم خونه که از تلویزیون توی اتاق بابا اینا خبر فوت آقای والی زاده عزیز رو شنیدم و حسابی حالم بد شد.

++ اخیرا مدیر از دستم شاکی شده و میگه زیاد ماژیک استفاده میکنی!🫠 میگه سعی کن کمتر بنویسی، بیشتر حرف بزن ☹️🥲 سه شنبه زنگ اول یه ماژیک آبی برداشتم ، اواسط زنگ سوم تموم شد و رفتم یکی دیگه گرفتم. چهارشنبه بعد از زنگ دوم اونم تموم شد و یکی دیگه برداشتم یعنی سه تا ماژیک در دو روز تموم شد🙈 آخرشم که چپ چپ نگام میکرد گفتم جنس ماژیکا بده که زود تموم میشن خب 😁

وضعیت

از قبل با معلم زنگ اول و سوم دوازدهمای ریاضی هماهنگ کرده بودم که امروز به جاشون برم سر کلاس چون درس هام خیلی عقبه.صبح با وجود شدت دل درد دیگه نمیشد کنسل کنم و اومدم مدرسه و حالا که زنگ دومه و بیکارم برنامه ام این بود که برم آزمایشگاه مدرسه یسری مدار و... آماده کنم، اما نشستم روی شوفاژ دفتر و منتظرم ژلوفن اثر کنه که زنگ بعد بتونم تمام وقت درس بدم و پای تخته باشم 🤦‍♀️یکی نیست بگه مرض داری روز غیر کاری میای مدرسه ؟!😭

+نمیدونم چه فکری کردم که صبح یه پوتین پاشنه بلند هم پوشیدم و اصن یه وضعی 🥲

++ و تازه امروز زنگ اول با پاور و در کلاس هوشمند درس دادم که اتفاق خیلی نادری هست و عموما از این روش خوشم نمیاد :/

روز برفی

دیشب بعد از تقریبا دو ماه رفتم باشگاه و امروز صبح به شدت بدن درد داشتم اما چون خواهرم مرخصی بود و قرار نبود به سرویس برسونمش، دیرتر راه افتادم سمت مدرسه و این خوب بود.

از همون صبح بارون می بارید و ‌میدونستم قراره برف هم بباره. دو دل بودم که ماشین ببرم یا با اسنپ برم اما در نهایت شوق رانندگی و ‌موزیک گوش کردن توی بارون بهم غلبه کرد و با ماشین رفتم :)
نمیدونم چرا ولی از اون روزایی بود که حوصله معاشرت به ویژه با همکارا رو نداشتم و از قضا همه هم هی باهام کار داشتن یا شوخی میکردن 😐 و فکر کنم معلم ورزش مدرسه هم ازم دلخور شد چون چندتا از بچه ها مونده بودن پیشش که امتحان بگیره ازشون و به من اطلاع نداده بود از قبل، بچه ها دیر اومدن گفتم برید از دفتر نامه بگیرید، یک ربع بعد برگشتن میگن از معلم ورزش نامه گرفتیم منم گفتم باید از معاون بیارید و‌ ده دقیقه بعد با معلم ورزش اومدن جلوی در و باز گفتم باید برن دفتر. دلیل هم داشتم که حالا حوصله توضیح ندارم :)

پله های مدرسه رو‌ به زور بالا و‌ پایین میرفتم و موقع تخته پاک کردن هم واقعا بازوهام درد میکرد و اصن یه وضعی 😅
موقع برگشت از مدرسه تنها بودم و یکی از همکارا که معمولا با من برمیگرده امروز نبود، توی راه برف می‌بارید و من هم آهنگهای زمستون افشین مقدم و برف میباره بابک جهانبخش رو گوش می کردم. لذت بخش بود....ترانه این اهنگ افشین مقدم رو خیلی دوست دارم، غمگینه و واقعی : نمیدونی ! تو که عاشق نبودی....
زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه ...

+از خواب عصر که بیدار شدم خیلی دلم چایی میخواست، یه لیوان معمولی چای ریختم و جلوی شومینه و‌ رو به پنجره ای که بارش بی صدای برف رو‌ قاب گرفته بود خوردم. چسبید و‌ ولعم رو بیشتر کرد. نمیدونم این چه عادتیه که جدیدا پیدا کردم و یه چیز خوشمزه که میخورم جای اینکه سیر بشم باعث میشه بیشتر دلم بخواد ! این بار رفتم توی یکی از ماگ های بزرگم که تابستون از انزلی خریده بودم ‌و دو لیوان و نیم ِ معمولی ظرفیت داره، لب به لب چای ریختم و اومدم نشستم روی تختم توی اتاق نسبتاً تاریک که بخاطر هوای ابری و برفی خیلی جذاب شده بود. از فیلیمو "تصور" رو بخاطر بازی لیلا حاتمی انتخاب کردم و مشغول تماشا شدم. (بعدا درموردش مینویسم)
نزدیک ۶ عصر تمام شد، دو تا نقد درموردش خوندم و‌ دیدم دلم شیرینی می خواد، خودم حال لباس پوشیدن و بیرون رفتن نداشتم و بقیه اهل خونه هم داوطلب نشدن که برن بخرن...یکم غصه خوردم که بابا پیشنهاد داد خودم بپزم... منم که جو دختر شیرینی فروش توی فیلم"تصور" تا حدی گرفته بودتم😅 دیدم فکر بدی نیست و نتیجه اینکه حالا عطر کیک سیب و دارچین از توی فر بیرون میاد و به همراه بخار سماور که آماده چای دم کردن شده، خونه رو گرم کرده 🥰

+ امشب کلی هم اشک ریختم برای یه پرنده که خیلی غریب و‌ مظلوم یه گوشه نشسته بود! نمیدونم چرا ولی با دیدنش یهو غمی به بزرگی یک کوه روی قلبم نشست و همینجور اشک ها جاری شدن، حتی موقعی که داشتم سیب های کیک رو برش میزدم. مامان اومد توی آشپزخونه منو دید اول با تعجب به سیب ها نگاه کرد و فکر کرد اینا که پیاز نیستن پس این بچه چرا اشک می ریزه؟! بعدم که موضوع رو فهمید برام تاسف خورد و خندید و‌ رفت!

پژوهشسرا

امروز از ساعت ۸ تا ۱۲ کارگاهی در رابطه با آزمایش‌های الکتریسیته و مغناطیس در پژوهشسرای منطقه برگزار شد.‌

صبح وقتی وارد ساختمان شدم یادم آمد که آخرین بار وقتی سوم راهنمایی بودم برای کلاسهای نجوم به آنجا رفته ام و چقدر باورش سخت بود که از آن روزهای شیرین ۱۵ سال گذشته است! آن زمان هر عدد نجومی که درمورد ابعاد و اجرام و فواصل ستاره ها و سیاره می شنیدم با تمام وجودم غرق در حیرت میشدم و همه را شب برای پدرم توضیح میدادم و او انگار که تابحال هیچ چیزی از این دانش پایه ای و بدیهی را نشنیده و نمی‌داند، حیرت میکرد و خودش را مشتاق نشان میداد، برایم میگفت مثلا یک پیکان حدود یک تن وزن دارد یا فاصله اینجا تا مشهد ۱۰۰۰کیلومتر است و پس حالا فرض کن فلان ستاره که می گویی، مثلا به اندازه ۲۰تا فاصله تا مشهد است و این گونه شبکه های عصبی مغزم را گسترده و فعال میکرد بدون اینکه هیچ کداممان بدانیم! این را خودم حالا که کمی علوم شناختی خوانده ام می‌دانم...بگذریم.

حدود ۸ و پنج دقیقه رسیدم و تقریبا ۱۵ نفر از همکاران خانم در دفتر نشسته بودند، با همه دست دادم و نشستم. کمی از اوضاع مدارس یکدیگر خبر گرفتیم تا یکی از مدرسین دوره آمد و گفت بیاید شروع کنیم. همگی به آزمایشگاه فیزیک رفتیم. فکر میکنم ۲۲ نفری بودیم که ۴ نفر آقا بودند؛ عموما آقایان در این جلسات شرکت نمی کنند و اینها که آمده بودند معلم های جوان مدارس خاص بودند که انگیزه یادگیری داشتند و یکی از آنها همسر خواهرم بود :)

دو مدرس خانم مسئول برگزاری کارگاه بودند که چند آزمایش را آن وسط انجام دادند و همه دیدیم و‌ بعد تقسیم شدیم به دو گروه در دو میز جداگانه که هر مدرس یکسری آزمایش‌های کتاب را اجرا میکرد. در بخش اول مدرس گروه ما خانم سین ، معلم سوم دبیرستانم، بود. و دقیقا در همان زمان دانش آموزی برخی از این آزمایش های مغناطیس را در کلاس برای ما انجام داده بود و امروز گفتم آن زمان فکر نمیکردم سالها بعد دوباره قرار است در چنین موقعیتی برایم این آزمایش‌ها را انجام و توضیح دهید :) . چقدر عمر کوتاه است و در این مدت کوتاه نقش ها با چه سرعتی تغییر می کنند، آنچه تغییر نمی کند حسی است که از خود در وجود دیگران به جا می گذاریم.

+ همیشه در کلاس که آزمایش انجام می‌دهیم بچه ها ذوق می کنند و کلاس شلوغ میشود و جالب بود که امروز در جمع ما هم که همه معلم بودیم و همه قبلا آزمایش ها را دیده بودیم دقیقا همین اتفاق افتاد و همه ذوق میکردیم از انجام آزمایش ها :))

++تصمیم گرفتم وقت بیشتری در کلاسها برای آزمایش بگذارم و برای این کار باید چند وسیله را بیاورم به پدرم بدهم که ببرد مغازه های لوازم الکتریکی به حساب خودش تعمیر کند:)

کلاس مجازی در بستر شاد

اینطوریه که صبر کردم اهل خونه بخوابن و بعدش از ۱۱ونیم تا همین حالا مشغول ضبط فیلم برای کلاسهای فردا شدم. سه زنگ کلاس دارم و برای هر کلاس تدریس و حل سوال . تقریبا ۹تا فیلم برای هر کلاس .

و حالا باید بشینم حجم این فیلم هارو کم و بعد در شاد بارگزاری کنم که فردا از ۸ آماده استفاده باشن. چون فرایند زمان بری هست و شاد کشش نداره همون صبح بخوام بذارم.

حالا اینکه بچه ها "بخوان" این فیلم ها رو دانلود کنن خودش یک بحثه و

اینکه برق ها قطع نشه و اینترنت داشته باشن یه بحث دیگه.

و اگر هر دو شرط فوق برقرار باشه ، اینکه شاد فردا از حجم زیاد کاربرانش هنگ نکنه و بشه چیزی فرستاد و چیزی دانلود کرد هم یه بحث.

:/

بعدا نوشت: ساعت ۳:۵ هست و کار کاهش حجم و بارگزاری تمام شد.

مرگ بر آلودگی هوا

اگه یه وقتی خواستید خیییلی منو ناراحت عصبانی کلافه سردرگم و خلاصه اساسی حالم رو خراب کنید بگید "مدارس غیرحضوری شد".... من تا جایی که بتونم و دست و بالم باز باشه مجازی کلاس تشکیل نمیدم چون ۱۰۰درصد بی فایده است و جز اینکه اعصاب بچه هارو خرد و استرسشون رو زیاد کنه هیچ کار کردی نداره و هرچیزی هم که مجازی بهشون بگی در نهایت مجبوری تو حضوری تکرارش کنه :/ وای خدایا :/

دیروز و امروز که دانشگاه بودم و مدام سردرد داشتم و دارم بخاطر آلودگی هوا. آنقدر شدیده که انگار توی هوا مِه هست :(

ولی فردا مدرسه دارم و از امروز سرگروه فیزیک منطقه گفته تو گروه ها منو اد کنید میخوام بیام بازدید :/ و این یعنی فردا مجبورم کلاس مجازی رو تشکیل بدم :(((

حاضرم به ازای هر کلاسی که تعطیل میشه سه جلسه حضوری برم درس بدم و صد نفر هم بیان بازدید ولی نیم ساعت توی شاد مجازی کار نکنم :|

+ خیلی غر زدم🙈

++ امروز همه راننده اسنپ ها و تاکسی ها یجور دیگه ای خوب بودن و منم سعی کردم کمی بیشتر از همیشه براشون کارت به کارت کنم. مثلا اسنپ صبح یه آقای مسن بود که تیبای سفیدش خییلی خوش عطر و گرم بود، اهنگ قمیشی هم گذاشته بود و مدام از لفظ " بابا" و " دخترم" استفاده میکرد، مثلا: سلام بابا! صبحت بخیر دخترم ❤️ تاکسی از مترو تا دانشگاه هم یه آقاییه که زیاد منو رسونده و تکیه کلامش " عمو" هست مثلا : دانشگاه میری عمو؟ بشین بریم عمو. روز خوبی داشته باشی عمو و... الانم یه آقایی که پیکان قدیمی داشت جلوی در دانشگاه منتظر مسافر بود، خیلی با صفا و مهربون بود و لفظ قلم حرف می‌زد:)

ملاقات

خواهرم گفته بود که اگه خواستی بری بیمارستان ملاقات این دانش آموزه منم میام.

جمعه ها دانشگاه تدریس داره و گفتم بعدازظهر کلاست تموم شد بیا بیمارستان منم میام. دوتامون ساعت ده دقیقه به سه رسیدیم اونجا. خوراکی هم من خریده بودم .

آقای انتظامات گفت تا سه نشه نمیشه برید بالا ، گفتم پس یه لحظه ببینید فلانی هنوز بستریه. توی سیستمش نگاه کرد گفت نه نداریم! به مدیر پیام دادم اسمش همینه؟ گفت آره

دوباره از آقاهه پرسیدم و بعد از کلی اصرار، گفت شما نسبتی باهاش داری؟ گفتم من معلمش هستم ... گفت از اورژانس اجتماعی اومدن هزینه بیمارستان رو دادن و بردنش . دیر رسیدم :(

+ توی راه برگشت خوراکی که خریده بودیم رو دادیم به یه آقای کارتن خواب و یه سری هم به مزار یه شهید گمنام زدیم اومدیم. حالا به فکرم برم با یکی از مسئولین منطقه درمورد جای خواب این بنده خدای کارتن خواب حرف بزنم( تاحالا از این کارا نکردم و راهمو همیشه از هر مسیولی کج کردم:/ ). دعا کنید بشه براش کاری کرد. هوا خیلی سرده 😢

++ امیدوارم خدا خودش کمک کنه درست و به موقع عمل کنیم.

رفتار شهید گونه

خواهرم مراسم روضه داره . نشستم اینجا و دارم به مداحی های "مهدی رسولی" گوش می‌کنم...

امروز از صبح به شهدا فکر میکنم و بطور خاص به عباس بابایی... اگر عباس جای من بود الان چیکار میکرد...

ای که مرا خوانده ای ... راه نشانم بده

فشار مدرسه این روزها برام خیلی زیاد شده و گاهی احساس میکنم چقدر دارم از پس اوضاع بر نمیام. بچه ها مشکلات عجیب و غریب و لاینحلی دارن که از طریق مدیر در جریان قرار میگیرم ولی کاری ازم برنمیاد... امروز قرار بود بعد از مدرسه برم بیمارستان به یکیشون که از طرف پدر مورد آزار قرار گرفته و در بخش زنان بستری هست سر بزنم (البته شاگرد من نیست و نمیشناسمش ولی از بچه های مدرسه است) که عصر انقدر درگیر کارای دیگه شدم و دیر از مدرسه اومدم که نشد...

از اون طرف نیوشا حالش خیلی بده و‌ مدام از طرف مدیر و مشاور مدرسه به من هشدار خودکشی داده میشه و من اصلا دلم نمیخواد حتی یک لحظه بابت این موضوع وقت صرف کنم و راستش اصلا توان روحی هیچ ارتباطی رو ندارم. چند روز پیش مدیر به من زنگ زد که اگه میتونی همین امشب زنگ برن تلفنی باهاش حرف بزن که یه وقت کاری نکنه :/

دلم میخواد فقط میرفتم بدون اینکه چیزی بدونم، بدون اینکه با کسی ارتباط برقرار کنم و بدون اینکه مسئولیت آموزشی، اخلاقی، تربیتی، عاطفی و تاثیرگذاری ای داشته باشم ، درس میدادم میومدم....اما واقعیت اینکه که هر لحظه و برای هر چیز کوچک و‌ بزرگی کلی مسئولیت به گردنمه و من خسته ام و ناتوان

معلمی خیلی خیلی بیشتر از چیزی که تصور میشه دشوار و گاهی طاقت فرساست .... خدا باید کمک کنه

+ میدونم اینکه در موقعیتی باشی که بتونی به آدم ها کمک کنی لطف خداست و ناشکری نمیکنم فقط این روزها خسته ام و کار و بارم خیلی زیاد شده، از طرفی غصه بچه ها واقعا روحم رو‌ به درد اورده

بچه هام بزرگ شدن

پیرو همون سرماخوردگی، دیشب که از دانشگاه برمیگشتم کمی تب داشتم و صبح امروز ترجیح دادم خونه بمونم و دانشگاه نرم.

صبح یک ساعتی مشغول لکه گیری فصل دوم فیزیک دهم شدم (لکه گیری یعنی اینکه یک فصل تموم شده و یکبار صفحه به صفحه کل فصل رو چک میکنم که نکته ای ، نموداری، عکسی، آزمایشی چیزی جانمونده باشه 🙃) و بقیه اش استراحت کردم و‌ نتونستم برگه ها رو تصحیح کنم :(

ساعت ۲ ونیم رفتم خیاطی و‌ مانتوشلوار اداری که تازه خریدم رو دادم به خیاط که شلوارش رو اندازه کنه، بعد رفتم ارایشگاه . وارد که شدم یه دختره اومد استقبال و منم لبخند زدم و رد شدم رفتم لاینی که سحرجون هست، همینطور دختره بهم نگاه میکرد و آخرش پرسید شما خانم فلانی نیستین؟ با تعجب گفتم بله ، یهو دوید اومد سمتم و خودشو انداخت توی بغلم گفت وااای خااانوممم.... منم همینطور مبهوت بغلش کرده بودم که گفت من فلان مدرسه شاگردتون بودم، رو به بقیه گفت بهههتربن معلم دنیااااا... منم که تازه فهمیده بودم قضیه رو ابراز خوشحالی کردم از دیدنش ولی اصلا یادم نمیومد این بچه رو ، اسمش رو پرسیدم ولی بازم یادم نیومد🙈 از احوالش پرسیدم گفت من ادمین اینجام و ترم ۵ مهندسی صنایعم :)

خلاصه که دخترام بزرگ شدن و توی جامعه مشغول کار و بار شدن

بعد از اونجا رفتم دنبال خواهرم که بریم خرید، قصد داشت پالتو و پوتین بخره... تا همین نیم ساعت پیش بیرون بودیم و همه اش به خوردن گذشت؛ باقالی داغ، ذرت مکزیکی، چایی، اسنک 😅 در نهایت هم آنقدر ایراد گرفت هیچی نخرید :/ اما من که قصد خرید نداشتم یه دستبند خوشگل خریدم، با دوتا جوراب و یک لاک سرخابی :)


پَر

به پیشنهاد یکی از همکارا تقریبا از ده روز پیش رمان " پَر " رو از طاقچه خریدم و امروز عصر تموم شد.
یک قصه عاشقانه که کاملا "قصه" بودنش اشکاره اما چون خیلی روان و‌ پر احساس نوشته شده آدم رو با خودش همراه می کنه و پایان متفاوت و جالبی داره... اصل داستان اینه که طرف داره به همسرش خیانت میکنه ولی در طی تعریف ماجرا انقدر اون بخش از زندگیش در حاشیه است و ما مدام عشق و فداکاری رو در رابطه جدید می‌بینیم انگار دیگه دلمون نمیخواد به اون جنبه خیانت فکر کنیم !
در کل رمان جذابیه اما از خوندنش چیزی عاید مخاطب نمیشه و فقط سرگرم کننده است.

+ امروز صبح کلاس فوق برنامه داشتم توی مدرسه و ظهر که بر می گشتم دلم می‌خواست همینطور ساعتها به رانندگی توی اون نم نم بارون ادامه بدم...هوا خیلی قشنگ بود. عصر هم برق قطع شده بود و توی هوای ابری و نیمه تاریک ِ دم غروب در حالیکه چای دارچینی توی فرنچ پرس جدیدم دم کرده بودم و با کرم کاکائو میخوردم صفحات پایانی "پر" رو میخوندم و اشک می ریختم !

روز تمام نشدنی

۵ونیم صبح بیدار شدم و ۷و ربع مدرسه بودم. کلاسم رو‌ نیم ساعت زودتر از همیشه یعنی ۷ونیم شروع کردم چون قرار بود ۸ونیم جلسه گروه فیزیک در اداره برگزار بشه. اجازه داشتم که کلا مدرسه نرم و مستقیم برم جلسه اما چون درس عقب بود و دوازدهم ریاضی داشتم ترجیح دادم کلاس رو برگزار کنم. ۸و نیم تازه از مدرسه خارج شدم و تو اون ترافیک اومدم سمت اداره، وقتی رسیدم اواسط جلسه بود که خب بهتر :) قبلا تو اینجور جلسات اظهار نظر و مخالفت و بحث میکردم اما حالا فقط سکوت میکنم و‌منتظر می مونم جلسه تموم بشه که برم به کارهایی که خودم فکر میکنم درسته برسم :) یعنی به تجربه فهمیدم که با خیلی از تفکراتی که صرفا دنبال ویترین درست کردن هستن و درکی از واقعیت ندارن نباید جنگید و حرف زدن باهاشون مثل کوبیدن میخ آهنین در سنگه :)
خلاصه جلسه تموم شد باز اون راه رو برگشتم اومدم مدرسه، تا رسیدم ساعت ۱۱ بود و بچه ها هم تعطیل کرده بودن چون از قضا (یاد آقای همساده افتادم) توی مدرسه هم جلسه شورای دبیران بود :/
خلاصه هنوز بی حوصلگی ناشی از جلسه قبلی تموم نشده بود که جلسه جدید شروع شد ! خیلی سعی کردم حرف نزنم و سکوت کنم ولی دو جا دیگه صبرم تموم شد و یه چیزایی گفتم :) سر قضیه برگزاری نماز جماعت و‌برنامه ای که نوشتن هم حتی صدام بالا رفت:/
خلاصه جلسه تموم شد من و مدیر آخرین نفراتی بودیم که باهم از مدرسه خارج شدیم و دیدیم ماشین من چرخ جلوش پنچره ..... خب من که هیچی در این مورد نمیدونستم، خانم مدیر اومد یه نگاهی کرد گفت نمیشه با این تا خونه بری باید عوضش کنیم ، بابا در دسترس نبود ولی تلفنی گفت ماشینو همونجا بذار خودت با اسنپ یا مدیرتون بیا خونه من عصر میرم سراغش. در همین حین یه آقای حدودا ۵۵ ساله که خونه اش روبروی مدرسه بود اومد ماشینش رو‌ببره داخل پارکینگ که خانم مدیر بهش گفت میشه کمک کنین این چرخ رو عوض کنیم؟ بنده خدا فورا موافقت کرد و دستکش به دست اومد . یک ربعی اون دو تا درگیر تعویض بودن و من هم نگاه می کردم ، اولین بار بود که ابن فرآیند رو می دیدم:/
کلی شرمنده شدم مخصوصا وقتی دست های سیاه شده خانم مدیر رو دیدم و هر جا هم میخواستم کمک کنم میگفت تو‌دست نزن دستت سیاه میشه... یه نم بارون هم اون وسط زد که بیشتر دچار عذاب وجدان بشم :/
خلاصه مشکل برطرف شد و نزدیک ساعت۲ رسیدم خونه.
عصر اول رفتم یه آجیل فروشی و‌ یک بسته گز برای مدیر و یک بسته مسقطی برای آقای همسایه خریدم که فردا برای تشکر بهشون بدم، بعد هم رفتم باشگاه دو‌ساعتی ورزش کردم. ۷ونیم رسیدم خونه و بعد از دوش گرفتن بلافاصله خوابم برد، حالا از یک ساعت پیش بیدار شدم نماز خوندم و مشغول تصحیح برگه ها شدم.

+ چقدر طولانی و خسته کننده بود امروز

++ خیلی از همکاران فیزیک، توی دوره دبیرستان معلمم بودن و وقتی تو این جلسات میبینمشون حسابی ذوق میکنم و‌ دلتنگ ایام خوش شباب میشم :)

بوقت چای

خب من عاشق و بنده چایی هستم و‌ براش روحمو میفروشم :)

هرکسی که دو سه ساعت باهام باشه متوجه این قضیه میشه :) چایی برای من یعنی جریان داشتن زندگی، یعنی امید، یعنی امنیت و‌گرما و عشق و خلاصه هرچیز خوبی که فکر کنید...

فرقی نمیکنه چند دقیقه از آخرین چایی که خوردم میگذره، همینکه ببینم یکی داره چای دم میکنه یا چای میخوره ( توی تلویزیون، فیلم، عکس و ...) عین آدم قحطی زده که چند ساااله چایی نخورده میگم خوشبحاااالش داره چایی میخوره و دلم چایی میخواد 😅

+ اگه سجاد نمیاد بگه این پستت تبلیغاتیه و اسپانسر داره 😁 یه کانال توی تلگرام هست به اسم "بوقت چای" و دیگه نگم براتون از حس خوب ویدئوها و عکس هاش ، دوست داشتید ببینید و‌ کیف کنید 😍 https://t.me/TimeChay

++ توی این گرونی طلا دیشب رفتیم گوشواره خریدم ! کنار طلافروشی یدونه کفش فروشی بود و کفش هاش آف خورده بود، یدونه کفش نوک تیز پاشنه بلند هم خریدم :)) و برگشتنی هم توی اون باد سرد اول شب رفتیم وایسادیم برامون ذرت مکزیکی آماده کرد آوردیم تو‌ ماشین خوردیم :)

+++ شب زود خوابیدم و حدود یک از خواب بیدار شدم و با این پیام دانش آموزم توی شاد مواجه شدم :

سلام
امشب هوا خیلی سرده مراقب باشین سرما نخورین❤️❤️

ادبیات

گاهی که بچه ها خسته میشن و انرژی کلاس میاد پایین، تمرین میدم و میگم هرکی حل کنه نمره مثبت...یهو‌ خوابشون میپره و با شور و هیجان ‌و تند تند شروع میکنن حل کردن،اغلب هم سوالهای متوسط رو به سخت رو امتیازی میذارم و مجبورن خیلی فکر و تلاش کنن... وقتی یکی حل میکنه و جوابش رو تایید میکنم بقیه اگر بشنون که مثلا جواب ۳۰۰ بوده سعی می‌کنن با عددهای مسئله یجوری این ۳۰۰ رو‌ بسازن منم که از اونا زرنگ تر :)) وقتی میرم سر میزشون و حلشونو میبینم و میفهمم که خودشونم نمیدونن چرا اینطوری نوشتن انقدر سوال پیچشون میکنم که مثلا اینجا چرا ضرب کردی؟ اون توان منفی ۶ رو از کجا اوردی؟ دلیل فیزیکیش چیه؟ از چه فرمولی استفاده کردی؟ و... که طرف اعتراف میکنه نمیدونه :)) نه اینکه بحث مچ گیری باشه و همه فرآیند با خنده و فضای صمیمی طی میشه .... اینجور مواقع بهشون میگم دیگه دارین مهندسی معکوس میکنین و این جوابها دیگه فایده نداره

یکیشون پرسید خانم مهندسی معکوس یعنی چی؟ یکم توضیح دادم ... آخرش یکی از اون وسط گفت همون اسکی رفتن خودمونه بچه ها :)))

ناخن

تقریبا همیشه ناخن هام تا حدی بلنده و خیلی کم پیش میاد کوتاه باشه... ولی امروز ناخن ِ انگشت وسط دست راستم توی مدرسه شکست :/

الان دلم نمیاد بقیه رو هم کوتاه کنم از طرفی هم میدونم برداشت خوبی از کوتاه بودن ِ فقط همین یدونه نمیشه 😅 یعنی هرکس هم هیچ برداشتی نکنه ، دخترای مدرسه حسابی داستان درست میکنن

حالا تا یکشنبه همینطور میذارم بمونه ، دوشنبه که بخوام برم مدرسه ببینم چیکار میشه کرد 🥲

نتایج کنکور

امروز چهارتا از دخترای دوازدهمی پارسال اومده بودن مدرسه و نتایج کنکورشون رو می گفتن...خوشحال میشم وقتی بچه ها هنوز هم دنبال تایید و دیدن رضایتم هستند، بهشون تبریک گفتم و آخرین نصیحت رو کردم، گفتم توی دانشگاه کسی باهاتون کار نداره که درس بخونید یا نه اما خودتون با جدیت و کاربردی یاد بگیرید که بعدا بتونید از دانشتون استفاده کنید و وارد بازار کار بشید و .... من خودم دوره کارشناسی رو بد سپری کردم و دلم نمیخواد دخترام اشتباه کنن

+ ظهر وقتی داشتم از مدرسه خارج میشدم خانم آبدارچی گفت امروز نیوشا (یکی از بچه های دوازدهم امسال) اومده ازم پرسیده امروز خانم فلانی رو دیدی؟ حالش خوبه؟ و میگفت بهش گفتم آره تو‌ دفتر دیدمش داشته میخندیده خیالت راحت سرحاله... خندیدم... گفت این بچه همیشه نگران و پیگیرته ... گفتم بچه ها لطف دارن و اومدم بیرون.... نمیدونستم هنوز حس پارسال رو داره

++ چقدر دانشگاه قبول شدن مسخره شده! فکر کنین بچه هایی که ۶، ۷ تا درس نهایی رو افتادن و دیپلم نگرفتن و کلا تعطیل بودن! همشون دانشگاه قبول شدن :/ هم تو بچه های مدرسه دیدم هم دیروز یه خانومه تو مترو میخندید میگفت باورم نمیشه دخترم با این وضع درسی که دعا میکردیم فقط دیپلم بگیره حالا حقوق قبول شده... :/

+++ امروز از مدرسه اومدم بیرون و رفتم که سوار ماشین بشم یه پسر دبیرستانی رو دیدم کنار باغچه جلوی مدرسه نشسته و با چهره غمگین سرش توی گوشیه، قبلا با دیدن چنین صحنه هایی فکر میکردم این روابط و احساسات، بچه بازیه اما امروز این حس رو نداشتم و بیشتر توی دلم باهاش همدلی کردم و فقط یک لبخند زدم...غروب هم از باشگاه پیاده داشتم میرفتم سمت فروشگاهی که اون نزدیکی هاست و توی راه یه آقایی حدودا ۳۰ ساله رو‌دیدم که یه دسته گل دستش بود و‌ داشت به کسی که اونور تلفن بود میگفت: به خاله ات بگو بره بیرون یه دوری بزنه، من باید بیام ببینمت حتما .... بازم لبخند زدم و سعی کردم آدم اونور خط رو تصور کنم :)

روز ا‌ول سال ششم

دیروز اولین روز مدرسه ام بود و صبح زود قبل از رفتن به کلاس یکی از بچه ها یک شیشه کوچولو خاک تربت بهم داد و گفت تابستون کربلا بودم براتون اوردم‌...و تا زنگ آخر توی جیبم گذاشته بودمش، حس خوبی داشت :)

و حالا صبح روز دوم توی دفتر نشستم و به صدای همهمه بچه ها که از حیاط میاد گوش می‌کنم...صدای عشق و زندگی

الحمدلله

ایده کارآفرینی برای دانش آموزان بدید

امسال یک ساعت درس "کارگاه کارآفرینی" هم علاوه بر فیزیک با بچه های یازدهم تجربی دارم

میخوام بهشون حالت پروژه بدم و بگم یه کسب و کار کوچولو در سطح مدرسه یا خونوادگی راه بندازن و درآمد کسب کنند حتی شده ده هزارتومان

پیشنهاد و ایده ای اگر دارید مشتاقانه یاد میگیرم

+ راستی میخوام از این به بعد کامنت ها رو تایید کنم

جلسه

امروز جلسه شورای دبیران بود برای هماهنگی های شروع سال تحصیلی جدید. همیشه از اول شهریور با اشتیاق منتظر این جلسه هستم ...(امسال برای من ششمین سال تدریس هست)

جلسه ۹ بود و من پنج دقیقه به ۹ رسیدم ، ماشین هم نبرده بودم و با اسنپ رفتم.

مدیر و‌معاون و آبدارچی رو دیدم و معصومه از بچه های دوازدهم هم اونجا بود که اومده بود دیپلمش رو بگیره...

رفتم دفتر دبیران چندتا همکار جدید بودن که باهاشون احوالپرسی کردم و نشستم که معصومه اومد... ابراز لطف کرد و کمی از اوضاع و‌احوالش پرسیدم بین حرف گفت آذین بهتون پیام داد؟ گفتم آره دیروز. گفت خیلی دلش براتون تنگ شده ، اون هفته که شما با بچه ها رفتین بیرون آذین کلی گریه کرد که نمره اش بالای ۱۹ نبوده و نتونسته بیاد؛ کلی سرزنشش کردم و گفتم خب چرا به خودم نگفتین؟ تو که خودت نمره ات بالای ۱۹ نبود اما گفتی میخوای بیای من موافقت کردم :/

خلاصه کلی حرف زد و‌گفت منو و آذین مدام داریم با هم چت می کنیم و همیشه هم درمورد شما حرف می‌زنیم. می‌گفت مثلا آذین به من یهو پیام میده: معصومه به نظرت الان خانم داره چیکار می کنه؟! و می‌گفت همیشه هم به این نتیجه می‌رسیم که دارین چایی میخورین :))

کلی خندیدم :)) میگم شما از کجا فهمیدین من به چایی اعتیاد دارم؟ میگفت چون تو دفتر همیشه چایی میخورین:)) گفتم خب همه تو دفتر چایی میخورن :))

+ الحمدلله برای تک تک لحظه های معلم بودن...برای لطف خدا بهم

جسارت با طعم نون خامه ای!

امروز بچه های دوازدهم مدرسه نیومده بودن و منم هر سه زنگ دوازدهم داشتم. زنگ اول بیکار تو دفتر نشستم و با همکارا حرف زدیم، زنگ دوم کلاس فوق برنامه بچه های دهم (که قرار بود بعد از ساعت مدرسه برگزار بشه) تشکیل دادم و زنگ‌ سوم هم به مدیر گفتم من دیگه میرم و مدرسه کاری ندارم

نزدیک خونه که رسیدم دیدم چقدر دلم نون خامه ای میخواد، دور زدم رفتم سمت شیرینی فروشی. یدونه شیرینی فروشی جدید اخیرا دیده بودم که از بیرون جذاب بنظر میومد، تو اون شلوغی کلی پارک کردم پیاده شدم رفتم میبینم نون خامه ای ندارن:/ دوباره اومدم رفتم قنادی همیشگی...

هم نون خامه ای های معمولی و متداول داشت هم نون خامه های خیلی بزرگ که هر کدوم شاید چهار برابر این معمولی هاست و خب واقعا جذاب و اغواکننده هستن :) دلم میخواست از اونا بگیرم اما نمیدونم چرا مغزم نمی پذیرفت و همه اش دستور میداد همون همیشگی هارو انتخاب کنم و همین کار هم کردم ...آقاهه که داشت جعبه رو پر میکرد من همه اش چشمم سمت سینی کناری و نون خامه ای های بزرگ بود و در نهایت گفتم لطفا یدونه هم از اون بزرگ ها بذارین !

این از ویژگی های منه که اولا تغییر رو سخت می پذیرم و ثانیا در انتخاب کردن تعلل می کنم، یعنی سخت انتخاب میکنم و تصمیم می گیرم، زمان لازم دارم و ناگهانی نمیتونم.... انتخاب کردن جسارت می خواد، کمی دل رو به دریا زدن میخواد، احتیاط بیش از حد آدم رو از عمل و اقدام بازمیداره .... این روزها بیشتر به این جنبه شخصیتم فکر میکنم

کدها