و زندگی...

شاید تنها برای نوشتن

اشک

داشتم قسمت جدید صداتو رو نگاه میکردم که خیلی تراژیک و همراه با اشک اونا و ما که بیننده بودیم تمام شد، در حالیکه ذات این برنامه مفرح و شادی بخش هست و‌ طرف برنده شده بود !
یادم افتاد همین چند روز پیش برنامه "اکنون" هم به همین حال کشیده شد و هم با قسمتی که تینا پاکروان مهمان بود و هم با قسمت آقای مستور همدل شدم و با اشک اونها منم اشک ریختم. از اونجایی که افکار آدمی مثل تخمه خوردن می مونه و با اولیش بقیه هم خود به خود پشتش ردیف میشه، یه متنی که قبلا (نمیدونم از کجا) خونده بودم خاطرم اومد که می‌گفت ما فارسی زبان ها بخاطر سابقه فرهنگی و مدل عشقی که توی اشعار کلاسیک و داستان هایی مثل لیلی و‌مجنون یا شیرین وفرهاد و... برامون توصیف شده تصور پیش فرض و تاریخی ای که از عشق داریم همون ماجراهای بی وفایی یار و فراق و هجران و اشک نیم شب و...هست و دنبال نشاط پیدا کردن از عشق نیستیم.

اوایل فکر میکردم این اخلاق شخصی من هست که عموما دنبال شادی نیستم و اونقدری که با اشک روحم تازه میشه با چند ساعت خندیدن، نمیشه ؛ هرچند که آدم خوش خنده ای هم هستم و از برنامه های طنز استقبال میکنم. اما میبینم که این ویژگی خیلی هم فردی نیست و شاید اجتماعی، فرهنگی یا حتی در ابعاد گسترده، جهانی باشه.

+ هدفم از این پست انتقاد نیست. یعنی نمیخوام بگم این روحیه بده یا بگم ما همه اش دنبال غم و غصه ایم (چون افراطی این کار رو‌ نمیکنیم) فقط توجهم جلب شد به این حال جالب که شاید یه بخشیش هم از لطافت طبع و اهل فکر بودن آدم‌های ما میاد.

++ یا مثلا خیلی از ما در لحظات خاص مثل تحویل سال، خوندن خطبه عقد، موقع تکبیرهای شب عید فطر و... اشک هامون جاری میشه :)

++ سعدی عزیز با صدای زیبای آقای ناظری میگه:

غم و شادی برِ عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست

آب پریا

یه سریال که خانم مرضیه برومند ساختن و من خیلی دوسش دارم...یعنی با دیدنش ذوق میکنم 🫠🥰 و بطور ویژه عاشق ابر پری و ابرک هستم 😄😍

بار اول که پخش شده بوده من ندیدم اما چند سال بعد در یکی از بازپخش ها دیدمش و حالا که مجددا داره از شبکه آی فیلم پخش میشه هروقت یادم بمونه و خونه باشم تماشا میکنم :)

این بیت قشنگ هم همونجا یاد گرفتم که از جناب سعدی هست:


پرتوِ نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است

تربیت، نا اهل را چون گِردَکان بر گنبد است

نوشابه

روی سنگِ گرم ِ جلوی شومینه نشسته بودم و در حالیکه چند دسته برگه تصحیح نشده روی میز کنارم بود، در مورد روش تحقیق تز دکتری خواهرم و مشکلاتی که استاد راهنماش باعث ایجادشون شده با هم حرف میزدیم .همزمان تلویزیون هم روشن بود و مستندی به اسم "طعم کولا" پخش می‌شد...دلم می‌خواست ببینم اما خواهرم نیاز داشت که حرف بزنیم تا اعصابش آروم بشه در نتیجه فقط هرازگاهی گوشه چشمی به تلویزیون مینداختم و یه قسمت جالبش رو‌ دیدم:
یه دختره توی رستوران نشسته بود و یک لیوان نوشابه جلوش بود که با نِی می‌خورد . یه پسره رفت سر همون میز نشست و‌ خیلی عادی تعدادی بسته شکر تک‌نفره (۱۶ تا) جلوش گذاشت و یکی یکی بسته هارو باز میکرد و‌ شکر ها رو می‌ریخت توی دهنش ...دختره و بقیه با تعجب بهش نگاه میکردن.
بعد راوی ِ مستند گفت اون لیوان نوشابه، داخلش به همین اندازه ، یعنی ۱۶ بسته، شکر داره و ما به راحتی میخوریمش🫤☹️

+ نمیدونم تکرارش کی پخش میشه اما شاید فردا بتونم ببینمش

× بعد از گذشت چهل روز ، امروز بالاخره رفتم دفتر نمره ام رو سیمی کردم 😅 ولی یه کار بد هم کردم و باشگاه نرفتم 😓

دکتر دولیتِل

برای فرار از افکار و احساسات ناراحت کننده ی صبح جمعه، چایی به دست تلویزیون رو روشن کردم و روی نزدیکترین مبل نشستم؛ با ناامیدی شبکه ها رو عوض میکردم که صدای همیشه جذاب، پرانرژی و دوست داشتنی آقای والی زاده در دوبله یه فیلم توجهم رو جلب کرد (من عاااشق صدای ایشونم) و دیگه شبکه رو عوض نکردم... فیلم درمورد یه آقای سیاهپوست به اسم دکتر دولیتل بود که میتونست با حیوانات حرف بزنه و متوجه حرفای اونا بشه. یه کارخونه چوب بری میخواست درختهای بخش بزرگی از جنگل رو قطع کنه و حیوونا از این دکتر خواستن مانع این کار بشه و طی یه ماجراهایی مشخص شد تنها راه اینه که یه خرس ماده که در حال انقراض هست و تو اون منطقه زندگی میکنه تولید مثل کنه و اونوقت دادگاه برای حفظ جنگل اونجا رای صادر می‌کرد. گشتن یه خرس نر از همون نوع رو پیدا کردن که توی سیرک کار میکرد و قرار شد دکتر دولیتل زندگی توی جنگل و جلب توجه خرس ماده رو بهش یاد بده... توی ملاقات اول دوتا خرس، خرس ماده که اسمش اِیوا بود گفت من با خرسی که بی عرضه باشه و نتونه برام غذا بیاره و ازم محافظت کنه وارد رابطه نمیشم :) تصور کنید یه خرس بامزه شهری و نازنازی به اسم آرچی میخواست شکار و ماهی گرفتن و توی غاز زندگی کردن و ... رو یادبگیره و بقول دکتر دولیتل، خرس درونش رو بیدار کنه تا رضایت خانم رو جلب کنه... :)

+ خرس حیوون مورد علاقه منه و حضور این دوتا خرس تپلی و‌ گوگولی توی این فیلم کمدی باعث جذابیت دوچندانش برام بود. خوشحالم که اتفاقی این فیلم رو پیدا کردم و دیدمش...دیدنش رو‌ به دوستانم پیشنهاد می کنم:)

رادیو هفت

منصور ضابطیان و لحن آرام و نگاه قشنگ و خاصش به تغییر فصل، به شعر و ادبیات، به خاطرات و نوستالژی، به موسیقی و ...

چقدر جای رادیو هفت برای ساعت ۱۱ شبهای این فصل خالیه...

دارم اهنگ پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند با صدای حجت اشرف زاده و ترانه علیرضا بدیع رو می‌شنوم و فکر می کنم... این دو‌نفر رو اولین بار در همین رادیو هفت و با آهنگ "ماه و ماهی" شناختم. روزگاری که خیلی اهل شعر خوندن بودم

+ یادمه یبار یکی از شب های زمستان موضوع برنامه "پرتقال" بود و من چجوری دهنم آب افتاده بود وقتی درمورد پرتقال حرف میزدن و خواهرم میگفت خدارحم کرده امشب تو خونه پرتقال داریم وگرنه می مردی:) هنوزم هر دوتامون اون شب و اون حس رو یادمونه :)

الگوهای شکل گرفته

دیروز خیلی اتفاقی در وبلاگهای بروز شده پستی دیدم با عنوان" زنان شیفته در روابط عاشقانه چه مشکلاتی دارند؟... معمولا متن های طولانی رو نمیخونم اما این متن انقدری کشش داشت که تا آخر من رو با خودش همراه کنه

نمیخوام بگم با تمامش موافق هستم اما دلیلی شد برای اینکه فکر کنم واقعا چقدر تحت تاثیر عاشقانه های ادبیات فارسی هستم؟ و چقدر تصویر عاشقی برام شبیه عشق های توی شعرهای کلاسیکه؟ اشعاری که از نوجوونی و زمان شکل گیری شخصیتم باهاشون روزهامو گذروندم و بزرگ شدم و کیف کردم

متنی که باعث فکر کردن بشه، باعث بشه به زوایای پنهان از وجودم فکر کنم رو دوست دارم

اینجا می تونید شما هم ببینیدش

+ اخیرا به طرحواره ها هم علاقمند شدم و دیروز در یک برنامه نیم ساعته از شبکه آموزش درمورد یکی از طرحواره ها به اسم "نقص شرم" صحبت می کردند.... فکر میکنم همه ما از کودکی و با توجه به شرایط زندگیمون توی ذهنمون طرحواره ها و الگوهایی هست که هر لحظه در چارچوب اونها داریم تصمیم میگیریم و عمل میکنیم.... ان شاالله در تعطیلات تابستون دوست دارم در این مورد کمی مطالعه کنم

خبر خووووب

برنامه "مهمونی" اقای طهماسب در این ایام از شبکه نسیم پخش میشه😍

ساعت ۲۱

و تکرار هاش ۱ونیم شب . ۹ صبح . ۱۵ عصر

تراژدی؟

قسمت ۴۴ قهوه تلخ را دیدم. آنجا که نازخاتون کارت عروسی اش با برزو را به مستشار میدهد...آنجا که مستشار با روانپزشک حرف میزند...آنجا که با بلد و بلو حرف میزند...

از بغض مستشار ، بغض کردم و اشک ریختم! خودم تعجب کردم از خیس شدن گونه هایم و این سوال مهم به ذهنم آمد که : چرا؟! چه چیزی در ناخودآگاهم تحریک شد که اینطور شدم؟!

و هنوز جوابی پیدا نکردم

بعدا نوشت: شاید سردرگمی ، گمگشتگی و بی دفاع بودن مستشار در جهانی که از هیچ چیز آن سردرنمی آورد یادآور یک درد مشترک و عمیق انسانی است

راه حل های اساسی

امروز کارشناس شبکه چهار (برنامه دال) که درمورد سواد رسانه ای حرفهای خوبی میزد ، یک جمله دقیق گفت:

"چرا دنبال راه حل دم دستی و ساده هستیم؟ چون همیشه خودمونو در شرایط حساس کنونی میبینیم"

بحث ایشون در سطح کلان و برنامه ریزیهای بلند مدت در بحث رسانه بود... اما در زندگی شخصی خیلی هامون هم استراتژی همینه! میذاریم یک شرایط بحرانی پیش بیاد و بعد هم با مُسکن های موقت میخواهیم در لحظه مشکل برطرف بشه و فعلا جلوی چشممون نباشه

پلیس جوان

سریالی که این ایام دنبال میکنم. ماجرای زندگی شخصی و حرفه ای یک پلیس جوان و نسبتا تازه کار که متفاوت از چارچوبها و ضوابط به شغلش نگاه میکند و غالبا هم توبیخ میشود اما چیزی مانع نگرش خاص او نمیشود...

تقریبا همه ما وقتی تازه وارد یک حرفه و شغل میشویم ، با دیدی باز، بدور از کلیشه ها و با انگیزه های فروان ِ اثرگذاری و تحول آفرینی به همه چیز می نگریم... اما متاسفانه کم کم تحت تاثیر محیط و افراد دیگر ، همرنگ دیگران میشویم و ...

با دیدن چنین سریالها و شخصیتهایی ، تلنگر میخورم که مبادا این شور و اشتیاق درونی ام را از دست بدهم و نا امید شوم...

فکر میکنم برای حفظ این روحیه ، تلنگرها و یادآوری ها و انگیره های مداوم بیرونی و درونی لازم است...باید مدام تجدید قوا کرد.

+ دیدن این سریال را پیشنهاد میکنم‌. هرچند که رو به اتمام است!

++ در سریال بارها به سواد ادبی و حافظ خوانی و اهل شعر بودن این پلیس جوان اشاره میشود. همچنین ماجرای عشق خالصانه و عمیق او به نیلوفر. و روشن است که این خلوت و لطافت درونی ، می تواند یک شخصیت ویژه و تاثیرگذار در بیرون بیافریند.

قضاوت

امشب یکی از شرکت کنندگان مسابقه "بگوبخند" پسر جوان و نابینایی بود که اجرای خوبی نداشت، در حین اجرا به داورها گفت که من آخرین بار در سریال ساختمان پزشکان شمارو دیدم و اونها و همینطور ما رو به عنوان مخاطب واقعا متاثر کرد. ازش سوال کردن چی شد که نابینا شدی؟

خواندن بیشتر..

تاریخ ِ زندگی خودت را مطالعه کن

در دانشگاه استادی که یکی از دروس روانشناسی را تدریس میکرد، بصورت تخصصی روانکاوی را دنبال میکرد و به همین دلیل در مورد این موضوع زیاد برای ما صحبت میکرد. و آن جا اولین بار بود که من بطور جدی با این موضوع آشنا شدم و به آن فکر کردم. اثرات ناخودآگاه بر رفتار و تصمیم های امروز ما و همینطور اثراتی که اتفاقات دوران کودکی بر احوالات و سرنوشت بزرگسالی آدم ها دارد.
در چند روز اخیر سه اتفاق باعث شد تا دوباره به آن مباحث فکر کنم:

خواندن بیشتر..

تسلا

امشب فیلم سینمایی ای با همین نام از شبکه نمایش دیدم که مربوط به زندگی عجیب جناب نیکلا بود. اما اصلا فیلم خوش ساخت و واضحی نبود بنظرم و اگر کسی بدون اطلاعات قبلی آن را می دید شاید خیلی سر در نمیاورد و از وسط آن را رها می کرد.

پیشنهاد من این هست که اول دو اپیزود از پادکست رخ به نام "مخترع قرن بیستم" را گوش کنید که بسیار جذاب و کامل زندگی تسلا را روایت میکند و بعد اگر خواستید این فیلم هم ببینید و اگر هم ندیدید مهم نیست و چیزی را از دست نداده اید!

+ الان داشتم در آرشیو وبلاگ میگشتم که ببینم قبلا در مورد این پادکست چیزی نوشته ام یا نه که خب در این مورد چیزی دستگیرم نشد اما چقدر خاطره زنده شد !

چه بی تابانه می خواهمت

بخاطر قوانین دست و پا گیر و مخالفتها و اعتراض هایی که علیهش شد، تصمیم گرفت استعفا بده و بره سراغ یک شغل دیگه و با بغض مدرسه رو ترک کرد ...
در محل کار جدید، در خانه، در ماشین و همه جا این بغض همراهش بود.... حس دلتنگی،حس دوری از جایی که بهش تعلق داری ..‌.

دو هفته این دوری طول کشید و هر ساعتش با غم گذشت، با اشک در چشم که سعی میکرد جلوی جاری شدنش رو بگیره، با بغض که تلاش میکرد با نفسهای عمیق و قورت دادن آب دهان و سکوت مانع ترکیدنش بشه...

یک شب با خودش زمزمه میکرد:
چه بی تابانه می خواهمت
ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری ....


و من با تمام وجود حسش رو درک میکردم و همراهش اشک میریختم. فقط باید عاشق مدرسه و بچه ها باشی که بتونی این قسمتهای سریال "مدرسه ما" و حال خراب آقای کیهان بخاطر دوری از مدرسه رو بفهمی ...


+ از دیروز یک حال غمگین ِبی دلیلی رو تجربه میکنم که فضای غم آلود این دو قسمت سریال هم تشدیدش کرد...

++ شعر کامل با صدای خاص جناب شاملو اینجا

یانگوم ِ درون

اصلا هر بار این سریال جواهری در قصر و آشپزی کردنشون رو میبینم ذوق میکنم 😅 خیلی غذاهای کوچولو موچولو و قشنگی دارن...😍 و خب اغلب با دیدن هر قسمتش من و مامان جو گیر میشیم که پاشیم یه خوراکی ای درست کنیم‌😊

+ دیشب با گوشت نهنگ غذا می پختن . به مامان میگم من دلم گوشت نهنگ خواست...با یه حالتی نگام میکنه که یعنی اَه اَه...میگم چرااا؟ نهنگ خوبه که....میگه نه خوشم نمیاد، آدم میخوره!.... میگم آدم کجا بود بابا، بدبخت سالی به ایامی بشه یه آدم گیرش بیاد بخوره😄

++ اخیرا و پیرو یکی از همین جوگیری ها داشتم دستور مندو (یجور پیراشکی کره ای) رو سرچ میکردم و متوجه شدم عده ای از این نسل جوون که خیلی جدی هوادار کِی پاپ و بی تی اس و...هستن، کلی هم خوراکی های کره رو دوست دارن و پیگیر دستور تهیه و...هستن ! :)

+++ خیلی به فعالیت رسانه ای و فرهنگی کره جنوبی فکر میکنم و از اینکه میبینم چه راه بدون خشونت و موثری پیدا کردند برای جذب ملتهای دیگه به فرهنگ و کشورشون هم ذوق میکنم هم میترسم هم غبطه میخورم هم تاسف به حال خودمون ! از بین بچه های هر کلاس من، شاید حداقل ۳۰ تا ۴۰ درصدشون شیفته‌شون هستند و البته بقیه هم‌ شناخت و اکثرا علاقه دارن ولی خب کمتر از اونا...

++++ و البته اینم بگم که مهارتشون در تاثیر گذاری واقعا زیاده و نه فقط نوجوون ها که بقیه سنین هم به راحتی جذب میشن. مثلا سر سریال جومونگ همه دیدیم که از بچه تا پیرمرد همه با علاقه و جدیت پیگیر بودن و دوست داشتن...😉

+×از محتوای پست معلومه که از صبح داشتم برگه های "تفکر و سواد رسانه" رو تصحیح میکردم یا بیشتر توضیح بدم؟😂😅

مدرسه ما

اون سالها (حدود ۸۸) وقتی این سریال پخش میشد تقریبا همسن بچه های اون مدرسه بودم و حسابی کیف میکردم از دیدنش. اخیرا متوجه شدم که از شبکه آی فیلم مجددا پخش میشه و روزهایی که یادم بمونه و فرصت کنم نگاه میکنم...اونموقع از نگاه دانش آموز و حالا از نگاه معلم می بینمش :) حالا بیشتر دقت میکنم که معلم ها چیکارمیکنن و چه بازخوردی از بچه ها میگیرن و مثلا اگر فلان کارو میکردن بهتر می بود و....

+ یه چیزی که اسفند ماه از یکی از همکارای با سابقه یادگرفتم و امروز هم توی سریال دیدم معلم کلاس اجرا کرد ، شخصی سازی برخورد با یک دانش آموز در کلاس بدون اینکه بقیه بچه ها متوجه بشن بود : اون همکار تعریف میکرد که حدود ۳۰ سال پیش اولین سال تدریسم بود که جلوی یکی از نیمکتها ایستاده بودم و مشغول تدریس بودم که متوجه شدم دانش آموزی که روی اون نیمکت نشسته داره یه چیزایی زمزمه میکنه، کمی که دقت کردم متوجه شدم داره قربون صدقه ام میره (و اینجا معذورم از نوشتن الفاظی که به کار برده) گفت خیلی نگران شدم و موندم که چیکار کنم! روی یک برگه نوشتم "اینجا؟! توی کلاس؟! بعد از کلاس فلان جا می بینمت" و گذاشتم روی میزش بدون اینکه بقیه متوجه بشن. اونو که خوند دیگه ساکت شد و کلاس تموم شد و ماجراهای بعدی که حالا بگذریم . امروز هم توی سریال یکی از بچه ها انگشتر معلم که افتاد روی زمین رو برداشت و به روی خودش نیاورد . معلم رفت کنار نیمکتش ، در حالی که دستهاش رو قفل کرده بود پشتش، پشتش رو کرد به بچه و مشتش رو باز کرد تا اون انگشتر رو پس بده و بذاره کف دست معلم . بدون اینکه بقیه بچه ها بفهمن .... شاید اگر من بودم در هر دو مورد ، با صدای بلند تذکر میدادم یا حتی بچه رو میفرستادم دفتر (مخصوصا در تجربه اول) ...اما خب اخیرا این کار رو یادگرفتم و در همین چند ماه اخیر چند مورد از این کارهای شخصی کردم :)

در دشتهای فلاندرز

سریالی که امروز ساعت ۱۸ قسمت اولش رو از شبکه ۴ دیدم.

داستان زندگی یک خانواده بلژیکی زمانی که در جنگ‌جهانی اول (۱۹۱۴) آلمان به این کشور حمله میکنه...

+بنظرم جالبه و پیشنهاد میکنم

بدون قرار قبلی

اول خواستم درمورد داستان فیلم و اتفاقات آن بنویسم اما بنظرم آمد که اینها با یک سرچ ساده هم برای من و هم برای شما در دسترس است. پس ترجیح دادم کمی"شخصی" تر و از حس خودم نسبت به فیلم بنویسم...

+امروز چند ساعت مانده به افطار از شبکه یک دیدمش


خواندن بیشتر..

توبه

به معنای رجوع است. یعنی برگشت.
و این با" ذهاب " به معنی رفتن، متفاوت است.
خداوند از توبه و بازگشت سخن می گوید چون انسان از ابتدا قلب پاک داشته و در جای درست بوده و حالا به هر دلیلی از آنجا دور شده، دوباره برمی گردد ... و این تعبیر بسیار لطیف و امیدبخشی است.

+ برنامه "کلمه" از شبکه یک امشب بسیار مفید و دلنشین بود. فردا شب هم ظاهرا با همین مهمان هستند که ساعت ۲۳ پخش میشود. به همه دوستان پیشنهاد میکنم

++ برنامه امشب در تلوبیون اینجا

+++ از اهمیت مراقبه هم خیلی گفتند. واقعا نفس نیاز به مراقبت دارد و اگر به حال خود رها شود ما را به هر جهتی خواهد برد...باید برای این هم فکری بکنم

تناسبات

کشف تناسبات ----> علم

ارائه تناسبات----> هنر

عمل به تناسبات---> اخلاق

+به جای لعن تاریکی ، بیا شمعی بیفروزیم

+سخنرانی دکتر الهی قمشه ای

ناشنوایان عزیز

امروز به شکل عجیبی سرنوشت من گره خورد به این افراد.

قسمت اول: صبح دکتر خ sms فرستاده بود که ساعت ۱۱ شبکه نمایش را ببین. و حدود ده و نیم مجددا اطلاع داد که ظاهرا زودتر شروع شده و همین حالا ببین‌.
فیلم "تاریکی" در حال پخش بود. فیلمی که قبلا حداقل دو سه بار دیده ام ، اما باز هم نشستم به نگاه کردن. فیلمی هندی که روایتگر زندگی دختری نابینا، ناشنوا و لال به نام میشل است‌ که جز حس لامسه از هیچ طریق دیگری نمیتواند با دنیای بیرون ارتباط بگیرد. او بسیار پرخاشگر است ، با دست غذا میخورد، ظروف را میشکند و... مادرش معلمی برای او میگیرد که در خانه اموزشهایی به میشل بدهد. در همان برخورد اول ما جنجال بین معلم(آمیتاب باچان) و میشل را میبینیم که معلم به زور سعی دارد قاشق به دست او بدهد و او را بنشاند روی صندلی اما میشل مدام جیغ میکشد و همه چیز را پرتاب میکند! پدر و مادر که شاهد سختگیری معلم و اذیت شدن میشل هستند به معلم میگویند نمیخواهد با دخترشان کار کند و خانه را ترک کند. مخصوصا پدر میشل. که ماموریتی برای او پیش می اید و بعد از تسویه حساب با معلم خانه را ترک میکند، مادر به معلم فرصت میدهد تا شوهرش از ماموریت برمیگردد میشل را تعلیم دهد و پس از ماجراهایی معلم میتواند روی میشل اثر بگذارد و رضایت پدر و مادرش را جلب کند و معلم میشل بماند و این ارتباط بیش از ۲۰سال ادامه پیدا میکند تا میشل مدرسه و بعد هم به دانشگاه میرود. البته که دوران دانشگاه برای او سه برابر دیگران و حدود ۱۲سال طول کشید و در تمام اوقات شبانه روز معلم همراه او بود...اما به مرور او پیر شد، محاسنش سفید شد، کم کم چیزها و حتی میشل را فراموش میکرد تا اینکه کاملا آلزایمر گرفت و قبل از فارغ التحصیلی میشل به تیمارستان رفت. در قسمت اخر فیلم میبینیم که میشل لباس فارغ التحصیلی به تن کرده و به تیمارستان رفته تا معلمش اولین کسی باشد که او را در این لباس میبیند اما معلم هیچ چیز یادش نمی اید حتی میشل و رویایی که برای دیدن این روز داشت.حالا میشل تصمیم میگرد به معلمش کمک و او را همراهی کند و انگار ماجرا برعکس میشود... این بار هم مثل تمام دفعات قبلی بارها در حین دیدن فیلم اشکم جاری شد (فکر کنید فیلم هندی باشد و درمورد معلم و مادر هم باشد :) )

قسمت دوم: هنوز فیلم تمام نشده بود که بابا به خانه برگشت و گفت امروز بازم خدا منو امتحان کرد! پرسیدم چرا؟ گفت کارگری که پیمانکار اورده یک مرد حدودا ۵۰ ساله ناشنواست! یک نگاه به تلویزیون و میشل کردم و یک نگاه به بابا و تعجب کردم که امروز موضوع ِهمه چیز حوالی این افراد میچرخد!

قسمت سوم: بعد از نماز ظهر بابت کاری با بابا رفتیم بیرون که گفت بیا یک ناهار ببریم برای اون بنده خدا. رفتیم جلوی یک مطبخ و هر دو به هم‌نگاه کردیم! گفت ثوابش برای تو باشه، برو یدونه غذا بخر بیا :) گفتم میخوای تو ثواب کنی؟! گفت نههه :))

قسمت چهارم: اول شب مستندی درمورد غذا میدیدم که پایین صفحه یک خانم رابط با زبان اشاره مستند را ترجمه میکرد و ناخوداگاه نصف مدت تماشا حواسم به او و حرکات دستش پرت بود!




این همزمانی و اتفاقات شاید ساده باشند اما من خیلی جیزها را به عنوان اینکه" حالا آن مدبر این گونه برنامه ریزی کرده تا من به چه چیزی توجه کنم؟ " نگاه میکنم و اتفاقات امروز برایم عجیب بود.

+ کودک که بودم (مثلا ۶، ۷ ساله) دوستی همسن خودم داشتم که ناشنوا بود...وقتی محل زندگیشان عوض شد دیگر از او خبر ندارم و امروز به یادش افتادم. آن سالها تقریبا تنها کسی بودم(جز خانواده اش) که به خوبی و به آسانی با او ارتباط برقرار میکردم و حرف هم را میفهمیدیم‌. البته خیلی وقت پیش شنیدم کاشت حلزون انجام داده اما نمیدانم این خبر چقدر موثق بوده

فروشگاه

سریالی که این شبهای پاییزی در کنار مادرم و در حین انجام کارهایم با لپ تاپ ، نگاه میکنم و جدای از لذتی که میبرم، حسرت به دلم مینشیند و البته سوال در ذهنم.

سریال مربوط به دهه هفتاد است و خانواده ای را به تصویر میکشد که قصد دارند یک فروشگاه بزرگ و مدرن در محله برپا کنند و با چالشهایی برای تامین هزینه ها، استخدام فروشنده، برگزاری مراسم افتتاحیه و... مواجه اند.

با دیدن این سریال و موارد مشابه که تولیدات آن سالها هستند مدام در ذهنم مقایسه میکنم جامعه و آدمهای آن زمان را با حالا. آنچه میفهمم اینکه آدم ها ، زندگی ها، سرگرمی ها، ایدئولوژی ها و کلا جامعه آن سالها خیلی پخته تر ، عمیق تر ، دانشی تر ، معنوی تر و فرهیخته تر از حالا بوده. در این سالهای اخیر آن چه بیشتر از همه به چشمم می آید سطحی نگری، کم سوادی، دوری از فرهنگ و ادبیات و الگوهای بزرگ، فراموشی باطن و پرداختنِ صرف به ظاهر است.

+ شاید از نظر برخی این قضاوت خیلی بدبینانه باشد اما خودم اینطور فکر نمیکنم.

++ ... و چطور میشود غصه ی این روند نزولی در جامعه را نخورد؟!

+++چه شد که در این زمان کوتاه ، انقدر همه چیز تغییر کرد؟

++++وقتی با نوجوانان همکلام بشوی و افکارشان را بشنوی و نوشته هایشان را بخوانی و ازشان بخواهی چند خط از روی یک متن غیرتخصصی و ساده بخوانند تازه متوجه این غصه و عمق فاجعه خواهی شد :(

ملاقات با آقای مجری

جمعه ظهر دیدمش. اول بخاطر دوبله اقای والی زاده جذب فیلم شدم (قبلا گفته بودم که چقدر صدای گرم ایشونو دوست دارم) و بعد کم کم خودِ داستان ِ فیلم برام جالب شد و تا اخر دنبال کردم . آقای راجرز یک مجری حدودا ۶۰ساله برنامه کودکه که سالهاست در امریکا برای بچه ها خاطره میسازه و محبوب چند نسل از امریکایی هاست. سردبیر یک مجله تصمیم میگیره در بخش" افراد تاثیرگذار" مقاله ای درمورد این ادم چاپ کنه و برای این کار یکی از نویسنده های جوان رو انتخاب میکنه.
مردی که معتقده اقای راجرز باید خجالت بکشه که تو این سن عروسک بازی میکنه! و کلا با این دید میره برای مصاحبه که مثل مقالات قبلی که درمورد دیگران نوشته، این بار به اقای راجرز حمله کنه و مقاله تند و تیزی درموردش بنویسه. اقای نویسنده یک خانم سیاه پوست و یه بچه چند ماهه هم داره و از ابتدای فیلم ما متوجه اخلاق خشک و چهره غمگین و حالت عصبی اون میشیم.
اما قرارهای ملاقاتی که برای مصاحبه با اقای راجرز میذارن با مهارت و محبتی که اون داره به نوعی نقش جلسات روانکاوی رو برای اقای نویسنده داره و این خیلی برای من جذاب و اموزنده بود.
در اولین قرار ملاقات، اقای نویسنده به صحنه ضبط برنامه کودک میره و اقای راجرز که جلوی دوربینه تا متوجه اومدن اون میشه از صحنه خارج میشه با گرمی و لبخند به استقبالش میره و به همه همکاراش به عنوان یه نویسنده خوب معرفیش میکنه و ابراز خوشحالی زیاد میکنه از این ملاقات. و همینطور مثل یک پدر بلافاصله به زخم روی صورت نویسنده توجه میکنه و با نگرانی ای که در چهره داره میپرسه چی شده؟ الان خوبی؟ و... این برخورد اول اقای راجرز انقدر گرم و محبت آمیزه که نویسنده تعجب میکنه!

یا مثلا در یکی از گفتگو ها آقای راجرز از نویسنده درمورد عروسک محبوبش در دوران کودکی میپرسه و از این طریق نویسنده رو یاد مادرش میندازه که سالها پیش با بیماری و در حالی که همسرش اون و بچه ها رو ول کرده بوده ، فوت کرده و نفرت اقای نویسنده از پدرش و خشم درونیش به همین ماجرا برمیگرده


++ من به روانکاوی و اثربخشیش معتقدم و به همین خاطر این فیلم رو پسندیدم و به همه دوستانم دیدنش رو پیشنهاد میکنم

خسرو و شیرین

این شبها "هزاره شعر" را نگاه میکنم و به معنی واقعی کلمه لذت میبرم...

در بخشی از برنامه به بررسی ظرفیتهای داستانی اشعار نظامی و ماجرای خسرو و شیرین پرداخته میشود که خاطرات بیش از یازده سال پیش را برایم تداعی میکند؛ زمانی که با ولع به همه جور کتاب شعری سرک میکشیدم ! از فروغ و سهراب و قیصر و کمتر شناخته شده ها تا حافظ و فردوسی و نظامی و...

در همان سالها کتابی خریده بودم با عنوان "عاشقانه های نظامی" که در یک قسمت به داستان خسرو و شیرین و در قسمت دیگر به لیلی و مجنون می پرداخت. کتاب به نثر ادبی داستانها را بازنویسی کرده بود و به فراخور موضوع ابیات اصلی هم در متن گنجانده بود. از آن زمان به بعد دیگر به سراغ این قصه ها نرفتم و بیش از نیمی از ماجراها را فراموش کرده بودم تا این شبها و شنیدن دوباره داستانها از زبان اهل فن ... داستان که همان است اما منِ امروز با پگاهِ آن روزها بسیار تفاوت دارد...

+مهمان برنامه تاکید داشت که نظامی پنج هزار بیت شعر در وصف داستان خسرو و شیرین سروده تا برسد به اینجا که عمه شیرین ،مِهین بانو، این پند را به شیرین بدهد که گول خسرو را نخورد و... :

ولیکن گرچه بینی ناشکیبش

نه بینم گوش داری بر فریبش

نباید کز سر شیرین زبانی

خورد حلوای شیرین رایگانی

بنظرم آمد این قسمت داستان و این ابیات ظرفیت این را دارد که به لطایف الحیل در بحث و گفتگو با بچه ها گنجانده شود بلکه هدایت شوند :)

برسد به دست فردا

امشب برای اولین بار این برنامه را از شبکه چهار دیدم. موضوع این قسمت از برنامه "نوستالژی" بود و اینکه آیا اتفاقات اکنون و این سالها که زندگی ها ریتم تند و تکراری و فردی به خود گرفته اند، برای آینده مثلا ۳۰ سال دیگر، تبدیل به نوستالژی و خاطره خواهند شد؟ همانطور که خاطرات دهه شصت و هفتاد شده.

+فکر کردن به آینده چقدر عجیب است و ترانه اقای معتمدی با این مطلع که "به سر امد اجل ، نسرودم غزل" چقدر تلنگر به جایی بود...

++ مثل دیگر برنامه های اقای ضابطیان، به نظر برنامه خوبی است اما هنوز نمیدانم چه روزهایی و دقیقا چه زمانی پخش میشود

سرزنده در ۱۰۲ سالگی

ماجرایی از زندگی پدر و پسری... پدری ۱۰۲ساله و سرشار از شور زندگی که پسری ۷۵ساله و دلمرده دارد

و پسری ۷۵ساله که پسری تحصلیکرده و نامرد! در خارج از کشور دارد

 

+ پدرها تمام وجودشان فداکاریست...در هر سنی که باشند و فرزندشان هرچند ساله که باشد...

معادلات مغز

۱) شبها ساعت ۲۱، برنامه "حال خوب" از شبکه سلامت را پیشنهاد میکنم.(این یکی از مهم ترین پیشنهاداتی است که تابحال در این وبلاگ داشته ام)


۲)برنامه امشب را که با حضور دکتر پورسید آقایی بود از تلوبیون یا هرکجا که میتوانید ببینید.


۳) چندتا مطلب جمع و جور از امشب که یادم بماند برای رجوع:
هنگام احساس خوشحالی و لذت در مغز هورمون دوپامین ترشح میشود. از طرفی هورمون کنترل کننده سروتونین را داریم که وقتی دوپامین زیاد میشود، ترشح میشود و مثل ترمز جلوی افراط "لذت خواهی" را میگیرد.
میزان سروتونین در مغز ثابت است و نمیتوان تغییرش داد، اما با کارهایی مثل مصرف مواد مخدر ، دیدن فیلم های ممنوعه! و... دوپامین مغز بطور وحشتناکی زیاد میشود. و دیگر سروتونین نمیتواند کنترلش کند... اینطوری میشود که ما معتاد میشویم به تکرار همان تجربیات برای اینکه به این حجم از دوپامین مغزمان پاسخ بدهیم... و از یک جایی به بعد دیگر تکرار همین تجربیات هم نمیتواند پاسخگو باشد و مغز حسابی از تعادل خارج میشود و فرد دچار افسردگی و ملال و... میشود.
در واقع میتوان گفت که افسردگی و لذت دو روی یک سکه اند.

و خب شروع ماجرا هم این است که ما "خوشبختی" و "لذت" را با هم اشتباه میگیریم و جهان امروز و تصمیم گیرندگان بزرگ و نظام های سرمایه داری و بطور کلی مدیریت کنندگان جهان امروز اینطور برایمان جا انداخته اند....

اما چکار میتوان کرد؟
_ فرق قائل باشیم بین لذت و خوشبختی. بدانیم که لذت بردن به معنای خوشبختی و خوشحالی نیست

_قانون مغز را بدانیم و معادلات و تعادلش را بهم نزنیم

_بعد از این اگاهی ها، به "خودکنترلی " برسیم . خودمان مثل سروتونین ترمز بگذاریم روی لذتهایی که خودمان را در معرضشان قرار میدهیم


نکته۱) آدمهایی که خودکنترلی کمتری دارند، کمتر تلاش میکنند چون دنبال هر لذت ساده ای هستند و از زحمت و کارهدی پیچیده دوری میکنند، در نتیجه کمتر موفقیت را تجربه میکنند و در نتیجه این هم احساس ملال و یاس و ناامیدی بیشتری میکنند

نکته ۲) دو عامل خوشبختی: خودکنترلی+تلاش

نکته۳) افزایش دوپاین باعث کاهش تمرکز و افزایش سروتونین باعث افزایش تمرکز میشود.

حرف خوب

یک لحظه از شبکه چهار گذر کردم و این جمله را شنیدم، من اسمش را تصادف نمیگذارم بلکه بنظرم رزق آن لحظه بوده و "قرار بوده" که بشنوم...

:کلام واضح و روشن، نشان دهنده فکر واضح است. کسی که واضح حرف میزند، واضح فکر میکند

 

واقعا تازه فهمیدم که خیلی اوقات واضح فکر نمیکنم! ... شما واضح فکر میکنید؟

 

+دکتر دینانی

کلبه عموپورنگ

الان قسمت صد و سومش پخش میشه... چرا این همه مدت ازش غافل و بیخبر بودم؟:(

 

+مورچه ها :)

++مثل همیشه ، این سری هم کلی خلاقیت و جذابیت داره

+++من از نسل بچه هایی هستم که با برنامه های عموپورنگ بزرگ شدم...هنوز هم برنامه هاش برام جذابه و باهاشون کلی میخندم ... و البته تو این سالها انصافا بروز هستن و همراه زمانه پیش میان

آموزش موثر ملی

میدونی خیلی از چیزهایی که ما عادی و بدیهی می پنداریم، قابل آموزش دادن و یاد گرفتن هستن. مثل خندیدن و شاد بودن، مثل آداب میزبانی از مهمان، مثل قربون صدقه دیگران رفتن، مثل برخوردت با کسی که باهاش هم نظر نیستی اما برات محترمه، مثل استفاده از واژگان نرم و زیبا، مثل حرکات بدن در گفتگوها، مثل اینکه چطوری وقتی در کنار کسی هستی خوش بگذرونی و کاری کنی به اونم خوش بگذره رها باشه و از هرچی دلش میخواد حرف بزنه، مثل اینکه چطوری چیزی رو به کسی آموزش بدی بدون اینکه بهش بربخوره ، مثل اینکه چطوری خودمونو و اطرافیانمونو سرگرم کنیم، چطوری با هرکسی که شاید دوستمون نیست اما به هر دلیلی مثل همکار بودن در کنارش هستیم گرم بگیریم و بهش محبت کنیم، چطوری بازی کنیم  و... و...و...

اینها و خیلی رفتارهای دیگه مثل اینارو شاید هیچکس و هیچ کجا بهمون یاد ندن اما رامبد جوان در خندوانه داره آموزش میده ... فارغ از اینکه نسبت به این شخص و این برنامه چه نظری دارم، قضاوت عادلانه میگه که این برنامه بسیار خلاقانه و بسیار آموزنده ست و در جهت ارتقای فرهنگ ملی قدم های خوبی برمیداره و این آموزشها به بهترین و موثرترین راه (که درواقع همون روش غیر مستقیم و همراه با شوخی و خنده ست) داره ارائه میشه.... بنظر من این برنامه و این فرد یک معلم خوبه و میتونه الگوی خوبی برای معلمی کردن باشه 

کدها