از سختی های بعد از عمل بینی اینکه نباید بخندی و گریه کنی. دو تا کاری که من نمیتونم انجام ندم. روزهای اول رعایت میکردم اما حالا دیگه برام مهم نیست و فقط مراقبم اشک هام چسبها رو خیس نکنه و تند تند پاکشون میکنم.
دیروز غروب به درخواست من با مامان و بابا رفتیم سر مزار دایی که چند روز دیگه دومین سالگردش هست. اونجا بدون اینکه نگران ِ نگران شدن خونواده باشم با خیال راحت کلی گریه کردم و البته متوجه نگاه متعجب غریبه ها شدم اما مهم نبود. قبرهای کنار دایی هم کسانی هستن که تاریخ فوتشون توی همین روزهای شهریوره و دیروز خانواده دوتا قبر اونور تر اومده بودن سر مزار دختر جوونشون و نگم که گریه ها و حرفهای پدرش چقدر دردناک بود.
+ امروز یه کارشناس مذهبی توی تلویزیون میگفت بعضی ها صدای شکر کردنشون بلند نیست اما تا مشکلی پیش میاد فورا اه و ناله میکنن. داشتم فکر میکردم نکنه از این دسته باشم؟! کلی نعمتی که خدا بهم داده رو مرور و بابتشون شکر کردم اما حالا خودش هم میدونه اگه به خودش گله نکنم راه دیگه ای ندارم و یجور پناه آوردنه . حال این روزا به معنی ناشکری و فراموش کردن مهربونی هاش نیست قطعا.