مستندی است درمورد یک کافه ی کوچک و گرم و صمیمی که یک خانواده اهل افغانستان در تهران ساخته اند. پدر خانواده عکاس است و بعضی از تابلوهای عکسش را بر روی دیوارهای کافه نصب کرده اند، مادر خانواده که بسیار مهربان است و به معنی واقعی کلمه آدم را یاد "مادر" می اندازد در آشپزخانه کافه آشپزی میکند و خوشمزه جات ولایتشان را میپزد و بچه ها هم سفارش ها را میگیرند و منو را معرفی میکنند و...
تم کافه افغانستان است: خوراکی ها، نوشیدنی ها، موسیقی ها، دکور، کارکنان، عکسها و اکثر مشتری ها
اینکه این خانواده با وجود تمام سختی هایی که همه مامیدانیم در کشور غریب تحمل میکنند توانسته اند چنین کاری کنند واقعا تحسین برانگیز و جذاب بود و بعد از آن، مدیریت خانوادگی یک کافه خیلی توجهم را جلب کرد و به دلم نشست، چون تابحال هر کافه ای که رفته ام دست تعدادی جوان بوده که غالبا معلوم الحال هستند :) ...
این دومین خانواده افغان هستند که اینطوری زندگیشان برایم جالب است و دوستشان دارم ، خانواده قبلی را در یک مستند دیگر دیده بودم :) در هر دو خانواده، پدر ها شخصیتهای بسیار فرهیخته و اهل هنر و ادبیاتی هستند که افکارشان کاملا در طرز زندگی و تربیت خانواده شان اثرگذاشته...
اما بیشتر فکر کردم که چرا انقدر این مستند به دلم نشست؟ و پاسخش را در علاقه و احساسم نسبت به "خانه و خانواده" یافتم... چند روز پیش در برنامه پازل که روی گوشی نصب کرده ام ، پازلهایی که در چند ماه اخیر انتخاب و تکمیل کرده ام را نگاه میکردم، با تعحب دیدم که در این مدت بیشتر از همه تصاویر خانه ها را انتخاب کرده ام، تصاویری از داخل خانه ها مثلا از یک اتاق که مبلی کنار شومینه است یا مثلا از یک آشپزخانه با پنجره ی بزرگ یا اتاقی که چندین کمد لباس در آن است و...
... حس من نسبت به خانه، به درون خانه، خیلی بیشتر از یک سقف و تعدادی دیوار و ... است، من زندگی را در تک تک آجرها و ذرات سازنده خانه میبینم و بنظرم خانه ها تکه های خصوصیِ بهشت هستند که خدا روی زمین برایمان امانت گذاشته. خانه ها روح دارند و زنده اند، خانه ها گرم هستند و اهالی خانه را در آغوش میگیرند... خانه فقط یک مکان نیست، یک احساس است؛ همانطور که چای یک نوشیدنی نیست و بسیار بسیار فراتر است...
+ یک چیز جالب دیگر حضور جناب رضا امیرخانی در کافه بود که ظاهرا مشتری آنجا هستند :)