یک ساعتی از خواب ظهر میگذشت که با آشفتگی از خواب بیدار شدم . پیام ن را جواب دادم و به اشپزخانه امدم تا سماور را روشن کنم، امروز که مادرم خانه نیست باید خودم مقدمات چای را فراهم کنم. در فاصله ای که منتظر جوش امدن اب بودم تلویزیون را روشن کردم و همزمان فیلم سینمایی زمین لرزه شروع شد، مکث کردم و بی هدف نگاهش کردم. سکوت زیاد و دیالوگهای کم و طبیعت زیبا باعث شدند فیلم را دنبال کنم...

ماجرای زندگی یک زمین شناس که نگران وقوع یک زلزله بزرگ است و به خاطر تحقیقات و افکارش حتی از خانواده اش هم دور شده اما مسیولان به هشدار او توجه نمیکنند تا اینکه در نهایت این زلزله‌رخ میدهد و او همسرش را از دست میدهد. فیلم نه از نظر موضوع و نه از نظر ماجراهایی که به تصویر میکشد جذابیت خاصی ندارد . اما در جایی از فیلم ،دقیقا دقایقی قبل از وقوع زمین لرزه، پسر این اقای زمین شناس که با نامزدش در کلاس درس دانشگاه نشسته احساس دلشوره می کند و استاد او را سرزنش میکند که نظم کلاس را به هم‌میزند و حتی با وجود به صدا در امدن زنگ اخطار ، استاد توجه نمیکند و به پسر میگوید سر جایش بنشیند و در همین حین زلزله رخ میدهد... فکر کردم اگر من جای استاد کلاس بودم و شاگردی چنین حسی را ابراز میکرد چه میکردم؟ خب به احتمال زیاد به حس او توجه نمیکردم و به درس یا هر کاری که داشتیم ادامه میدادم. یعنی این رفتار را بطور ناخوداگاه انجام میدادم. اما حالا که این فیلم را دیدم و فرصت فکر کردن داشتم ، اگر چنین اتفاقی بیفتد حتما به حس او توجه میکنم و برای دقایقی همراه بچه ها کلاس را ترک میکنم و انها را به حیاط مدرسه میبرم... خیلی افراطی به نظر میرسد؟! شاید! اما فکر میکنم که مگر در زندگیمان چند بار چنین حسی را ممکن است تجربه کنیم ان هم درست زمانی که سر کلاس درس نشسته ایم؟ و اینکه مگر چند بار ممکن است یک اتفاق بد مثل وقوع زمین لرزه شدید را در عمرمان تجربه کنیم که اگر حسش به سراغمان امد ان را نادیده بگیریم و بی تفاوت باشیم؟ و اصلا مگر چند دقیقه ترک کلاس و همدلی با حس یکی از اعضای کلاس به جایی بر میخورد؟!