دیروز بعد از کلاس، از نماز ظهر تا حدود پنج عصر رو امامزاده صالح بودم...اینکه از اون بافت سنتی و بازار رنگارنگ میگذری و میرسی به در سبز رنگ و حیاط امامزاده ، خیلی حال خوبی رو القا میکنه
مدتی که اونجا بودم اصلا متوجه گذر زمان نشدم و یه بخشی از اون تایم رو روی فرشهای پهن شده داخل حیاط نشستم...همه جا آفتاب بود و فقط یه بخشی از فرشها که سایه مناره افتاده بود روش، سایه بود...و تلاقی ِ خیال ِ زیر سایه لطف معنوی بودن با تجربه نشستن زیر سایه مناره بلند و قطور امامزاده قلبم رو نوازش میکرد...کتابی از توصیه های علامه طباطبایی رو دوستی بهم داده بود و توی حیاط نیمی از اون رو خوندم و صدای مناجات خوانی ِ خیلی آرومی از طریق بلندگوهای داخل حیاط ، فضا رو بیشتر از اونکه بود، معنوی و روح نواز میکرد( من در هیچ امامزاده دیگه ای پخش شدن این نوع از موسیقی ها که غالبا مناجات خوانی هستن رو ندیدم و این ویژگی منحصر بفرد این امامزاده ست در ذهن من)
صدای ساعت بازار رو در حالی می شنیدم که کمی میوه خریده بودم و به سمت خونه راه افتاده بودم...زنگ ساعت میگفت چهار ساعت گذشته اما من باور نمیکردم
+همیشه حضور در این امامزاده برام یک تلنگر اساسی هست در رابطه با اینکه دیگران رو از روی ظاهرشون قضاوت نکنم
++چقدر خجالت می کشیدم وقتی "التماس دعا" ی دیگران رو میشنیدم... من کجا و لیاقت این مرتبه کجا
+++ سکوت امروز رو به نوعی استجابت دعای دیروز میدونم... خدایا نذار دستمونو از دستت جدا کنیم