صبح چشمانم را با صدای خواهرم‌ باز میکنم که رفته دوش گرفته و حالا سرحال و با صدای بلند با اهالی خانه حرف میزند و میخواهد به مهمانی برود. پنجرها باز هستند و سرما را روی پوست صورتم حس میکنم، بیشتر زیر پتو مچاله میشوم و از خنکی هوا و گرمای پتو لذت میبرم. این هوا را باید در اواخر شهریور تجربه میکردیم اما حالا در اواخر تیر ماه شبهای سرد و صبح های خنک را پشت سر میگذاریم. هوایی که مرا به یاد ایام دوست داشتنی پاییز می اندازد...
فکر میکنم که باید نیم ساعت پیش با آلارم گوشی بیدار میشدم و چقدر کار هست که باید انجام بدهم اما.‌‌..حوصله ندارم!... برمیگردم به پهلوی چپ تا آسمان را از پشت پنجره ببینم، تکه های ابرِ طوسی رنگ در حرکت اند... خواب ِ بدی که دیشب میدیدم یادم می آید و حس نگرانی هم به بی حوصلگی اضافه میشود....حالا در کشیده ترین حالت ممکن قرار میگیریم و انگار سیالی درون عضلات و استخوان هایم حرکت میکند و این لذت بخش است ، همان کاری که گربه ها هم میکنند!  کمی گلویم میسوزد و فکر میکنم دیشب احتمالا سردم بوده و کمی سرماخورده ام .
 گاهی حس مسافری را دارم که دارد می بیند قطار در حال حرکت است ولی نای دویدن و رسیدن به آن را ندارد...



+ ممنونم بابت احوالپرسی های این چند روزتان....به قول جناب قیصر عزیز: حال من خوب است، مثل حال گل ....!