مدتیست که فرار میکنم از بحث با دیگران...از اینکه برای بیان چیزی دلیل و برهان بیاورم و وارد گفتگو بشوم ... راستش نه حوصله اش را دارم نه فرصتش و  علاقه ای هم به این کار ندارم...به قول دوستی این هم از اثرات بزرگتر شدن است لابد... اصولا وقتی کسی چیزی می گوید که نظر مخالفی دارم یا حتی نکته ای در آن مورد در ذهنم هست که میتوانم اضافه کنم ، سکوت میکنم و ترجیح میدهم چیزی نگویم ... فکر میکنم آن آدم اگر قرار بود جور دیگری فکر کند حتما کرده بود و با بحث کردن من چیزی عوض نمیشود؛ اما امروز از صبح فالم را با بحث رقم زده اند انگار و از خودم ناراحتم که چرا چنین کردم!
 از صبح با پیام دکتر خ از خواب بیدار شدم راجع به نقد شیوه های عزاداری و ... بیشتر از یک هفته است که از بحث با ایشان در این مورد ، فرار میکنم تا اینکه بالاخره امروز در تله افتادم!! ... ظاهرا هنوز آنقدر که باید بزرگ نشده ام
+البته که گاهی در گفتگو با برخی اساتید حکمتها شنیده میشود و راهها گشوده، مثلا گفتگو با همین دکتر خ یا دکتر م ...اما مرز باریکیست بین گفتگوی آموزنده و بحث بیهوده