طبق برنامه قبلی که داشتیم صبح به باغ ارم رفتیم. جایی که یه عمارت قشنگ با یه حوض خیلی بزرگ سبزآبی وسط سه هکتار باغ قرار گرفته و انواع گلها و درختها احاطه ش کرده؛ در حال حاضر این باغ به عنوان باغ گیاهشناسی دراختیار دانشگاه شیراز هست . دو ساعتی چرخیدیم و عکس گرفتیم و فالوده شیرازی خوردیم. ادامه برنامه قبلی این بود که بریم ناهار بخوریم و برگردیم استراحت کنیم تا بعدازظهر اما خونواده میگفتن بعد ناهار خونه نریم و باز بریم بچرخیم. من که سرم درد گرفته بود رغبتی نداشتم اما آخرش یه ژلوفن خوردم و پذیرفتم. بعد از ناهار یه اسنپ گرفتیم به سمت مسجد نصیرالملک که کاملا در بافت قدیمی و پایین شهر قرار داشت، رانندهه با لحن خسته و بی تفاوت میگفت" ها ! خب اینجا مسجد زیاده" و من از خنده غش کردم؛ راستم میگفت تو همون خیابون لطفعلی خان حداقل ۴تا تابلو مسجد دیدم. بنظرش ما آدمهای بیکاری بودیم که تو این کوچه پس کوچه ها دنبال مسجد و حمام و بازار و... می گشتیم :)
مسجد نصیرالملک، مسجد نسبتا کوچکی بود که همه به عنوان لوکیشن عکاسی نگاهش میکردن و صف بسته بودن تا جلوی شیشه های رنگینش عکس بگیرن؛ بعد از عکاسی ها یادم افتاد که اینجا واقعا "مسجده" ها ! و سعی کردم حس معنوی بگیرم یکم🤦♀️
یه قسمتی توی گوشه حیاطش بود به اسم "گاو چاه". چندتا پله میخورد به یه محیط سربسته کوچیک میرفت که چاه آب با چرخ چاه چوبی قرار داشت. یه طناب از چرخ چاه کشیده شده بود به پایین پله ها و وصل شده بود به گردن مجسمه یه گاو. جلوی گاوه حدود ۲۰ متری باز بود که بتونه به جلو حرکت کنه و چرخ چاه بچرخه و آب بالا بیاد.
وقتی از اونجا اومدیم بیرون من واقعا دلم میخواست برگردیم به محل اقامت اما دوستان همراه همچنان میگفتن که ادامه بدیم و جای جدیدی بریم! همونجا یکی گفت نارنجستان قوام در فاصله ۳۰۰متریه در نتیجه پیاده راه افتادیم به سمتش. توی این شهر هروقت از دور چندتا نخل بلند ببینی یعنی اونجا باغی، آرامگاهی، چیزیه. از دور نخلها رو دیدم و فهمیدم نارنجستان قوام نزدیکه، چشمم به اونا بود که خواهرم گفت عههه اینجا خونه ی زینت الملوکه! در نتیجه قبل از اقای قوام السطنه رفتیم خونه ی زینت خانوم که بنظرم یکی از قشنگترین جاهای این دو روز بود؛ وقتی به چشم "خونه" بهش نگاه میکردی گرمی و امنیت خونه رو حس میکردی. در زیرزمین ساختمونش موزه مجسمه های تاریخ ایران بود، از اونا که شبیه آدم واقعی هستند. از هخامنشیان و خشایارشاه شروع میشد و به ترتیب به بقیه سلسله ها میرسید تا صفویه و زندیه و قاجار و جمهوری اسلامی و در هر بخش یکی دو تا آدم مهم اون دوره رو گذاشته بودن. از فروشگاه محصولات فرهنگی اونجا هم یه پازل ۲۰۰۰تکه گرفتم تا وقتی برگشتیم مامان رو سرگرم کنه.
از اونجا که بیرون اومدیم کوچه بغلیش نارنجستان قوام بود. بنظرم حتی از باغ ارم جذاب تره هرچند که از نظر وسعت شاید یک چهارم اون باشه. اینجا در عمارتش هم باز بود و از داخلش بازدید کردیم. توی بعضی اتاق ها مبلمان بود و بعضی ها هم خالی بودند.
بعد از نارنجستان بابا می گفت یدفعه حافظیه هم بریم اما من دیگه جدی مخالفت کردم و گفتم برگردیم یکم استراحت کنیم و بالاخره رضایت دادن.
۴و نیم رسیدیم به اقامتگاه و ۶ زدیم بیرون، این بار به نیت حافظیه. نمیدونم چرا اما یه استرس و هیجانی برای دیدنش داشتم! توی راه یه سرچ کوچیکی درمورد معنا در معماری حافظیه کردم. اولین جایی بود که برای خرید بلیت و ورود مجبور شدیم صف بایستیم و این تعلیق خودش به جذابیت و بی قراری قبل از ملاقات اضافه میکرد. نزدیک غروب بود، چراغ های باغ روشن شده بود اما هنوز هوا تاریک نشده بود که وارد شدیم. فضای حافظیه دو بخش اصلی داره که با یه بالکن مانند از هم جدا میشن. نوشته بود بخش اول نماد عالم مادی و بخش دوم که مقبره در اون قرار داره نماد عالم ملکوت هست. ارامگاه به شدت شلوغ بود و به سختی میشد سنگ قبر رو دید. یه آقایی که راهنما بود اومد اشعار روی سنگ رو خوند و کمی توضیح داد همزمان صدای اذان مغرب هم میومد و فضا دو چندان معنوی شده بود. اصولا در اینجور جاها میلی به نزدیک شدن به اصل ماجرا ندارم و دلم میخواد دورتر بایستم و از معنویت اتمسفرش استفاده کنم و حرفهام هم همونجا بزنم. این خلوت دو نفره بین خودم و اون بزرگ بیشتر بهم حس نزدیکی میده تا قرار گرفتن بین جمعیت و شلوغی آدم ها. بعد از چند دقیقه رفتیم توی فروشگاه صنایع دستی و عرق بهارنارنج و چیزای دیگه خریدن و من از همراه ها موقتا جدا شدم و رفتم پی خلوت خودم. اول رفتم توی نمازخونه نماز خوندم و بعد اومدم روی زمین روبروی مقبره نشستم. راستش از قبل اصلا دلم نمیخواست الکی فضای حافظیه رو برای خودم خاص کنم و بنظرم یه جای تاریخی و یادبود مثل جاهای دیگه بود اما چه اونموقع که کنار قبر بودم چه بعدش که در فاصله ازش نشستم ناخودآگاه اشکهام جاری می شدن. حسی که نسبت به سعدی و سعدیه داشتم مثل حس خوشحالی و صمیمیتی بود که آدم با دیدن یه دوست صمیمی پیدا میکنه ، یه حال خوب و نشاط روحی. اما با دیدن حافظ انگار یه محرم رازی که از اعماق قلبم خبر داره رو دیده بودم و بدون اینکه به هم چیزی بگیم اون درد ها رو میدونست و من از این عریانی روحم که باعث میشد خودم هم بهتر خودم رو ببینم اشک می ریختم. نیم ساعتی در اون وضعیت گذشت و بعد از تفال به دیوان حضرت برگشتم پیش خونواده. خواهرم گفت حالا که اینجاییم دروازه قرآن هم بریم :/ به عنوان آخرین بازدید امروز راهی اونجا شدیم و یک ساعتی اون اطراف چرخیدیم.
و بالاخره امروز با ۶تا بازدید تموم شد و ساعت ۹و نیم برگشتیم :)