از نوجوانی مادر و به فاصله چهل روز پدرشون رو از دست دادن.( اون موقع شاید سالهای ۱۳۲۵ یا همین حدودا بوده.) همین سه تا بچه بودن که سنی هم نداشتن، خواهر بزرگشون ازدواج کرده بود و خونه خودش بود، اما دو تا برادرها کم سن تر بودن و فقط همدیگه رو داشتن. برادری که بزرگتر بود رفت توی گاراج ماشینهای سنگین و شاگرد راننده شد و از برادر کوچکتر مراقبت و حمایت میکرد. کم کم برادر کوچکتر هم به همین راه رفت. بعد از سالها سختی و بی کسی و بی خانمانی هر دو صاحب ماشین و بیا و برو شده بودن. برادر بزرگتر همچنان به حمایتهاش از بردار کوچکتر ادامه میداد وبراش زن گرفت و خونه و زندگی خوب فراهم کرد. اونموقع هر دوتاشون پولدار شده بودن. اما خودش ازدواج نکرد، هیچوقت ازدواج نکرد...
هر دو برادر ، عاشق خواهرزاده هاشون بودن و در سفرهایی که با ماشین سنگین داشتن براشون انواع اسباب بازی و سوغاتی و خوراکی و لباس و... میاوردن، حتی به خواهرزاده های پسر( بابای من) رانندگی یاد میدادن و لباسها و ادکلنهای خارجی میدادن... این بچه ها هم عاشق دایی ها بودن
وقتی شوهر خواهر (پدربزرگم) به برادر بزرگتر میگفته خب تو هم زن بگیر و خانواده تشکیل بده، میگفته همه این بچه ها (خواهر زاده ها و برادر زاده ها) بچه های منن، چه فرقی داره...
تا اینکه انقلاب میشه و جنگ میشه و همه از اون شهر مهاجرت میکنن. شوهرخواهر(پدربزرگم) که خیلی هوای دایی های بچه ها رو داشته فوت میکنه و بچه ها هرکدوم میرن پی زندگی های خودشون. دایی کوچکتر هم همچنین. اما دایی بزرگتر همچنان مجرد و تنها بود، یه مدتی زندان میره و بعد از چندسال ازاد میشه. میبینه ماشیناش رو برادر کوچکتر فروخته. حالا این برادر بزرگتر جایی و چیزی نداره جز همین برادر کوچکترش. بدون اینکه باهاش بحثی کنه که چرا سرمایه هامو از دست دادی. خیلی مهربونه... چندماه تو خونه برادرش می مونه اما کم کم حس میکنه زن برادر از وجودش راضی نیست، یک خونه کوچک و محقر تو پایین شهر اجاره میکنه و تنهایی زندگی میکنه. خواهر زاده ها هرازگاهی بهش پولی میدن یا سری میزنن اما هرکدوم به فکر خودشونن، همشون با وجود اینکه حالا خودشون بچه و نوه دارن هنوز از مهربونی ها و خاطرات شیرین دایی ها تعریف میکنن اما هیچکدوم دلسوز دایی مجرد نیستن....
تو این سالها در اوج تنهایی و مظلومیت زندگی کرد تا اینکه دیشب زنگ زدن فوت کرده...
تا بحال اینطور به زندگیش و تنهاییش فکر نکرده بودم، حالا همه اش فکر میکنم که چرا انقدر از این آدم غافل بودم و از پدرم نخواستم که حداقل هرچندوقت یبار بیارش خونه و یکی دو هفته پیش ما باشه تا روحیه اش عوض بشه... البته خیلی وقتها میشد که بابا و مامان میرفتن خونه اش ، براش خرید میکردن یا میبردنش بیرون اما حالا فکر میکنم خیلی کم بوده... اون که این خواهرزاده هارو مثل بچه هاش میدونست و به امید اینها برای خودش خانواده تشکیل نداد، حقش نبود در این سالها اینطور تنها و مظلوم باشه...
چرا من هیچوقت اینطور به این ماجرای تراژیک نگاه نکرده بودم؟ چرا همیشه وقتی این چیزا رو میفهمیم که انقدر دیر شده.... دارم فکر میکنم تو این شبهای تنهایی چقدر ممکنه ترس، گرسنگی، مریضی، بی کسی و... رو تجربه کرده باشه. شبهایی که همه ما در کنار خانواده هامون بودیم
+اشکهام قطع نمیشه
++اگه میتونید براش فاتحه یا صلواتی بفرستید، اون بچه یا زن نداره که براش این کارو بکنه. یک آدم تنهای تنها بود که در حق بقیه با همه جان و مال و توانش ایثار میکرد.
+++حالا دارم فکر میکنم آدمی با شرایط مشابه در اطرافیان هست یا نه، نشه که باز چندوقت دیگه بفهمم که چرا از فلانی غفلت کردم....شما هم فکر کنید شاید کسانی باشند که بتونید حداقل برای مدتی از تنهایی نجاتشون بدید... تنهایی خیلی خیلی سخته