آقای اسنپ دیروز از لحاظ هیکل و ظاهر شبیه پسرای لات و مردان آهنین بود! یه کاپشن سبز ِ ارتشی پوشیده بود و سر اولین کوچه که گفتم" اینو برید راست"، گفت"چشم آبجی" تا مطمئن بشم قضاوتم خیلی هم غلط نبوده :)
چند دقیقه گذشت ضبط رو روشن کرد؛ یه آقایی درمورد انرژی مثبت و اینکه: تو ثروتمندترین ادمی، تو آهنربای پول و قدرتی، تو خوشبختی و... حرف میزد! فایل صوتی بعدی شروع شد که یه صدایی شبیه شمس لنگرودی، در پس زمینه ی صدای طبیعت و موسیقی ملایم مدام تکرار میکرد: ببخش...ببخش تا بخشیده شوی... آنها که تو را اذیت کردند معلمانی بودند تا به تو درس بدهند...ببخش...اگر نبخشی بخشیده نمی شوی .... و حدود ۷، ۸ دقیقه مدام همینارو می گفت!
راستش انتظار پخش هرنوع موسیقی و محتوایی از ضبط صوت پراید سرمه ایش داشتم جز اینا ! ناخودآگاه توی ذهنم هزار جور سناریو درمورد خودش و زندگیش چیدم:)
تا اینکه تلفنش زنگ خورد و با لهجه غلیظ و بامزه اصفونی! شروع کرد حرف زدن و به اون طرف گفت: این ماه خیلی مرخصی رفتی، شنبه بیا چون من میخوام برم بانک برای سفته های محمدی ببینم چیکار میکنم، رو اعصابمه ... اینکه انقدر شیفتامونو عوض میکنیم صداش درمیاد، ماه دیگه نوبت منه برم مرخصی....
تلفنو قطع کرد تو آینه یه نگاهی کرد گفت: آبجی ۴۰۰میلیون ضامن یکی شدم طرف رفته خارج و من الان بدهکار بانکم...
دیگه شروع کرد تعریف کردن از زندگیش که نیروی خدماتی توی یه بیمارستانه و چند وقت پیش ضامن یه خانم پرستار شده و طرف الان رفته نیوزلند و دیگه جواب اینو نمیده و... . از دختر ۱۰ساله اش "ستاره " تعریف کرد و گفت تنها چراغ روشن زندگیم و تنها کسی که همیشه کنارمه اونه...
کم کم فهمیدم چرا داشت اون فایل ها رو گوش میکرد.گفت با همین حرفها خودمو آروم کردم و مطمئنم خدا مراقبمه. آدم جالب، خوش اخلاق، پرانرژی و شوخی بود. با وجود همه مشکلات ایمان قوی ای داشت و توی مدت طولانی ای که دیروز من توی ماشینش بودم خیلی حرف زد، سیاسی، خانوادگی، اجتماعی و... اما خیلی مودب بود و از اینایی که به زمین و زمان فحش بدن نبود، هرچند که شدیدا نقد میکرد. خلاصه که آدم جالبی بود و شاید اگر لهجه شیرینش نبود از پرحرفیش خسته و کلافه میشدم :) در نهایت حدود ساعت۹شب رسیدیم جلوی خونه ما و گفت امروز از ۴صبح ۵۴۰کیلومتر رانندگی کردم و مسافر بردم، دیگه منم میرم خونه دخترمو صدا کنم بگم بیا بشین ببرمت یه چرخی بزنیم و براش خوراکی بخرم......... رابطه پدر دختری واقعا چیز عجیبیه، حس عمیقی که فقط پدرا و دخترا میفهمن چقدر عمیق و عاشقانه و خاصه.
+ دیروز برای باز کردن بخیه پلک های مامان باهاش رفتم. یه دختر و پسر جوون هم اومده بودن و کادوی ولنتاین بهم خدمات زیبایی هدیه دادن :)) پسره خط ریشش رو لیزر کرد و دختره هم میخواست لبش رو فیلر بزنه :))
++ دیروز از اون روزای تموم نشدنی بود 😅 شب بعد از اون همه خستگی که اومدم خونه یه گفتگوی یک ساعته با دکتر خ داشتم. درمورد پایان نامه ام ابراز نگرانی کرد و سعی کرد انگیزه شروع بهم بده 🥲 و در آخر وقتی با چشمای نیمه بسته از خواب، نشستم چای هل دار و خرما بخورم تا روزم رو تموم کنم خواهرم اومد گفت کلی حرف باهات دارم، استاد راهنمام زنگ زده و باید جامعه آماری رساله ام رو تغییر بدم🤦♀️ کلی هم اونجا حرف زدیم و فکر کردیم و جوانب مختلف برای جامعه های آماری متفاوت رو بررسی کردیم...