توی روستا و در خانواده ای نسبتا فقیر بزرگشده. وقتی دانشگاه قبول شده (یک سال دبیری و یک سال هم مهندسی نفت) بخاطر بیماری پدرش و کارهای کشاورزی نرفته و بعدها توی یک شرکت استخدام شده. تا پایان بازنشستگی مجرد بوده و توی سن ۵۰ سالگی ازدواج کرده. الان ۶۰ سالشه و از نظر اقتصادی اوضاعش خوبه (اپارتمان و باغ و مغازه و دو تا ماشین ) و یک پسر ۷ ساله داره. انسولین تزریق میکنه و رژیم غذایی داره.
میگفت چند روز پیش که قندم خیلی بالا رفته بود و اذیت میشدم با خدا دعوام شد. گفتم آخه خدایا:
اون موقع که میتونستم بخورم ، نبود که بخورم (کودکی)
بعدش که بود، کسی نبود که بپزه و آماده کنه (ایام تجرد)
حالا که هم هست و هم کسی هست که اماده اش کنه، من دیگه نمیتونم بخورم (بعد از ازدواج و بازنشستگی)
دلم براش گرفت. با مظلومیت و لبخند تلخی اینا رو میگفت. فکر میکردم چقدر ساده و چقدر غم انگیز یک عمر ۶۰ ساله رو به سه بخش قسمت کرده...
بعدش خندید و ادامه داد: البته آخرش گفتم خدایا ببخش من ناراحت بودم عصبانی شدم. تو به دل نگیر